نیما یوشیج: می‌تراود مهتاب



می‌تراود مهتاب

می‌درخشد شبتاب

نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک

غم این خفته‌ی چند

خواب در چشم ترم می‌شکند.


نگران با من استاده سحر

صبح می‌خواهد از من

کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر

در جگر خاری لیکن

از ره این سفرم می‌شکند.

 
نازک‌آرای تن ساق گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا به برم می‌شکند.

 
دست‌ها می‌سایم

تا دری بگشایم

به عبث می‌پایم

که به در کس آید

در و دیوار به هم ریخته‌شان

بر سرم می‌شکند.


می‌تراود مهتاب

می‌درخشد شبتاب

مانده پای‌آبله از راه دراز

بر دم دهکده مردی تنها

کوله‌بارش بر دوش

دست او بر در، می‌گوید با خود

غم این خفته‌ی چند

خواب در چشم ترم می‌شکند.

نیما یوشیج: در پیله تا به کی بر خویشتن تنی


در پیله تا به کی بر خویشتن تنی

پرسید کرم را مرغ از فروتنی


تا چند منزوی در کنج خلوتی

دربسته تا به کی در محبس تنی


 در فکر رستنم ـپاسخ بداد کرم ـ 

خلوت نشسنه ام زیر روی منحنی


هم سال های من پروانگان شدند

جستند از این قفس،گشتند دیدنی


در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ

یا پر بر آورم بهر پریدنی


اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!

کوشش نمی کنی،پری نمی زنی؟

نیما یوشیج: ترا من چشم در راهم



ترا من چشم در راهم شباهنگام

که می گیرند در شاخ " تلاجن"

                 سایه ها رنگ سیاهی


وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

ترا من چشم در راهم

شباهنگام

در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند


در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یاد آوری یا نه

         من از یادت نمی کاهم


                ترا من چشم در راهم

نیما یوشیج: آی آدم ها



آی آدمها

            که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یک نفردر آب دارد می سپارد جان.

یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ میزند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.

آن زمان که مست هستید

                          از خیال دست یابیدن به دشمن،

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوانی را

تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،

آن زمان که تنگ میبندی

           برکمرهاتان کمربند،

در چه هنگامی بگویم من؟

         یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان!

آی آدمها

    که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره،

 جامه تان بر تن؛

                     یک نفر در آب می‌خواند شما را...

موج سنگین را به دست خسته می‌كوبد،

باز می‌دارد دهان،

با چشم از وحشت دریده،


سایه‌‌هاتان را ز راه دور دیده،

آب را بلعیده در گود كبود و هر زمان بی‌تا بیش افزون،

می‌كند زین آب‌ها بیرون،

گاه سر، گه پا.

  آی آدم‌ها!

او ز راه دور این كهنه جهان را باز می‌پاید،

می‌زند فریاد و امید كمك دارد؛

آی آدم‌ها

        كه روی ساحل آرام در كار تماشایید!


موج می‌كوبد به روی ساحل خاموش،

پخش می‌گردد

چنان مستی به جا افتاده بس مدهوش،


می‌رود نعره‌زنان. وین بانگ از دور می‌آید:

ـ «آی آدم‌ها»...

        و صدای باد، هر دم دلگزاتر،

           در صدای باد، بانگ او رهاتر،

از میان آب‌های دور و نزدیك

باز در گوش آید این نداها.

آی آدم ها