ترانه ها: مهدی یراحی.امپراطور.میراث

روزای ِ خوبی پشت ِ این روزای ِ من نیست
حس میکنم احساسمو از دست دادم
آغوش ِ تو میراث ِ من از زندگی بود
حس میکنم میراثمو از دست دادم


تنهایی من اتفاق ِ تازه ای نیست
هربار رفتی تا همیبشه برنگردی
شاید نتونی حس کنی من چی کشیدم
چون هیچوقت احساس ِ تنهایی نکردی

روزای ِ خوبی پشت ِ این روزای ِ من نیست
حس میکنم احساسمو از دست دادم
آغوش ِ تو میراث ِ من از زندگی بود
حس میکنم میراثمو از دست دادم


با هر قدم از مقصدی هم دور میشیم
ما پای ِ رویاهای ِ هم از دست میریم
وقتی که دنیامون بهم راهی نداره
فرقی نداره از کدوم بن بست میریم

هرجور میبینم نمیشه دست ِ من نیست
این خونه تا خونت شه خیلی کار داره
هر بار رفتی رو به تو دیوار بستم
بشمار این خونه چقدر دیوار داره

روزای ِ خوبی پشت ِ این روزای ِ من نیست
حس میکنم احساسمو از دست دادم
آغوش ِ تو میراث ِ من از زندگی بود
حس میکنم میراثمو از دست دادم


ترانه ها: احسان خواجه امیری.عاشقانه ها.این حقم نیست

با همیم اما این رسیدن نیست

اون که دنیامه عاشق من نیست

با همیم اما پیش هم سردیم

این یه تسکینه این که هم دردیم



این حقم نیست این همه تنهایی وقتی تو اینجایی وقتی میبینی بریدم

این حقم نیست حق من که یه عمر با تو بودم اما با تو روز خوش ندیدم



تو یه شب میری قلب تو دریاست

بر نمیگردی چون دلت اون جاست

خیلی اشوبی خیلی درگیری

خیلی معلومه که داری میری



این حقم نیست این همه تنهایی وقتی تو اینجایی وقتی میبینی بریدم

این حقم نیست حق من که یه عمر با تو بودم اما با تو روز خوش ندیدم





ترانه ها: احسان خواجه امیری.عاشقانه ها.آرزو

تورو آرزو نکردم ته تنهایی جاده

آخه حتی آرزوتم واسه من خیلی زیاده


تورو آرزو نکردم این یعنی نهایت درد

خیلی چیزا هست تو دنیا که نمیشه آرزو کرد


تورو تا یادمه از دور ازهمین پنجره دیدم

بسکه فاصله گرفتی به پرستشت رسیدم


من گذشتم از تبی که تورو تو خونم ببینم

راضیم به اینکه گاهی تورو میتونم ببینم


نه امیدی به سفر نیست ازهمین فاصله برگرد

خیلی از فاصله هارو با سفر نمیشه پر کرد


عمری پای تو نشستم که منو حالا ببینی

تو مثل کوهی که باید منو از بالا ببینی


توروآرزو نکردم ته تنهایی جاده

آخه حتی آرزوتم واسه من خیلی زیاده


تورو آرزو نکردم این یعنی نهایت درد

خیلی چیزا هست تو دنیا که نمیشه آرزو کرد



ترانه ها: محسن یگانه.رگ خواب.دوراهی

داری بی همسفر میری مسیراشتباهاتو

غباربی کسی پوشوند تموم رد پاهاتو

بیا برگردیم اون روزا رو که همدیگه رو داریم

کی گفته آخر خطیم کی گفته آخر کاریم

تو دستاتو تکون میدی ، همینجا اخر راهه

داریم از هم جدامیشیم ،داریم میریم تو بیراهه

میترسیدم از امروزی که تو قلب کسی جا شی

دارم فرداتو می بینم ، محاله با کسی باشی

داری از اول جاده ، دو راهی رو نشون می دی

از این لحظه جدا میشیم ، تو دستاتو تکون میدی

حالا من موندم و سایه ام ، که از تنهایی .... کرده

من و نقطه ی پایان ، که دنیامو .... کرده

تو دستاتو تکون میدی ، همینجا اخر راهه

داریم از هم جدامیشیم ،داریم میریم تو بیراهه

میترسیدم از امروزی که تو قلب کسی جا شی

دارم فرداتو می بینم ، محاله با کسی باشی


ترانه ها: محسن یگانه.حباب.تنهایی

همون لحظه همون موقع با اون احوال خیلی بد
درست وقتی که میرفتی دلم شور تو رو میزد
همون وقت که تورو داشتم یهو از دست میدادم
از اون شب به خودم هرشب چقد لعنت فرستادم


چکاری بود که من کردم تو رو سوزندم از ریشه
این آتیش همون روزه که دامن گیر من میشه


رفتی که تنها بمونم با خودم هیزم آتیش تنهایی شدم
باعث اون همه تنهایی منم عاقبت باید که تنها میشدم


توی این خونه ی متروک دلم جون میده میمیره
شباشم بی ستاره ست و غروباشم نفس گیره
به تو بد کردم و الان ببین عاقبتم اینه
که تنهامو دل ِتنگم دیگه ساکت نمیشینه


به تو بد کردم اون روزا که عشقت رو نفهمیدم
که هرکاری کردم دارم تاوانشو میدم


رفتی که تنها بمونم با خودم هیزم آتیش تنهایی شدم
باعث اون همه تنهایی منم عاقبت باید که تنها میشدم

ترانه ها: محسن چاوشی.حریص. زیبایی

از خودم میپرسم از چی نفرت داره؟

چی ازم فهمیده که ازم بیزاره؟


اما باز فکر میکنم شاید اصلا نمیخواد

کسی عاشقش بشه کسی پا به پاش بیاد



واسه این تنهایی بهت اصلا نمیاد که مقصر باشی

تو با این زیبایی نمیتونی از عشق متنفر باشی



شاید ازمن یا نه از همه بیزاره

نمیخواد درک کنه یکی دوسش داره


اما باز فکر میکنم شاید این تقدیره

که داره چشماشو از چشم من میگیره




واسه این تنهایی بهت اصلا نمیاد که مقصر باشی

تو با این زیبایی نمیتونی از عشق متنفر باشی



سعدی: ای ساربان آهسته ران ،کارام جانم میرود

saadi.jpg

ای ساربان آهسته ران ،کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود


من مانده ام مهجور ازو،درمانده و رنجور ازو
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود


گفتم به نیرنگ وفسون ،پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود


محمل بدار ای ساربان ،تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان،گویی روانم می رود


او می رود دامن کشان ،من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان،کز دل نشانم میرود


با این همه بیداد او،وان عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او،یا بر زبانم می رود


باز آی و بر چشمم نشین ،ای دل ستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود


در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود


سعدی،فغان از دست ما لایق نبود ای بی وفا
طاقت نمی دارم جفا ،کار از فغانم میرود

فاضل نظری: آینه



گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست 

 دل بکن!آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا              

دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!



بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

قایقت را بشکن!روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد            

آه!دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست



آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست     

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری           

گفت:هر خواستنی عین توانایی نیست



سهراب سپهری: باید امشب بروم ...



كفش‌هايم كو،


چه كسي بود صدا زد: سهراب؟

           آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.

مادرم در خواب است.

و منوچهر و پروانه، و شايد همه مردم شهر.

شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه‌ها مي‌گذرد

و نسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي‌روبد.

بوي هجرت مي‌آيد:

              بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست.

صبح خواهد شد

و به اين كاسه آب

آسمان هجرت خواهد كرد.

                 بايد امشب بروم.

من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم

حرفي از جنس زمان نشنيدم.

هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود.

كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.

هيچ كسي زاغچه‌يي را سر يك مزرعه جدي نگرفت.

              من به اندازه يك ابر دلم مي‌گيرد

وقتي از پنجره مي‌بينم حوري

- دختر بالغ همسايه -

پاي كمياب‌‌ترين نارون روي زمين

فقه مي‌خواند.

چيزهايي هم هست، لحظه‌هايي پر اوج

(مثلا" شاعره‌يي را ديدم
آن‌چنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبي از شب‌ها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)

                     بايد امشب بروم.

بايد امشب چمداني را

كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم

و به سمتي بروم

كه درختان حماسي پيداست،

رو به آن وسعت بي‌واژه كه همواره مرا مي‌خواند.

يك نفر باز صدا زد: سهراب

              كفش‌هايم كو؟

سهراب سپهری: به باغ هم‌سفران



صدا كن مرا.
صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن مي‌رويد.

در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم.
بيا تا برايت بگويم
          چه اندازه تنهايي من بزرگ است.


و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش‌بيني نمي‌كرد.

و خاصيت عشق اين است.

كسي نيست،
بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم.

بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم.

بيا زودتر چيزها را ببينيم.

ببين، عقربك‌هاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل مي‌كنند.

بيا آب شو
            مثل يك واژه در سطر خاموشي‌ام.

بيا ذوب كن
             در كف دست من جرم نوراني عشق را.


مرا گرم كن
(و يك‌بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،
اجاق شقايق مرا گرم كرد.)

در اين كوچه‌هايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي‌ترسم.

من از سطح سيماني قرن مي‌ترسم.
بيا تا نترسم من
       از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است.


مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد.

مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات.

اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.

و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشت‌هاي تو، بيدار خواهم شد.

و آن وقت

حكايت كن از بمب‌هايي كه من خواب بودم، و افتاد.

حكايت كن از گونه‌هايي كه من خواب بودم، و تر شد.

بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.

در آن گيروداري كه چرخ زره‌پوش از روي روياي كودك گذر داشت

قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست.

بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.

چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.

چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.

و آن وقت من، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم،

تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد.

قیصر امین پور: بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند

سالها، هجری و شمسی، همه بی‎خورشیدند


از همان لحظه که از چشم یقین افتادند

چشم‎های نگران آینه‎ی تردیدند


نشد از سایه‎ی خود هم بگریزند دمی

هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند


چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود

همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند


غرق دریای تو بودند ولی ماهی‎وار

باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند


در پی دوست همه جای جهان را گشتند

کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند


سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است

فصل‎ها را همه با فاصله‎ات سنجیدند


تو بیایی همه‎ی ثانیه‎ها، ساعتها

از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

سهراب سپهری: تا انتها حضور

سهراب سپهری sohrab sepehri

امشب
در يك خواب عجيب 

رو به سمت كلمات

باز خواهد شد.
باد چيزي خواهد گفت.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.
چشم
هوش محزون نباتي را خواهد ديد.
پيچكي دور تماشاي خدا خواهد پيچيد.
راز ، سر خواهد رفت.
ريشه زهد زمان خواهد پوسيد.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آينه خواهد فهميد. 

امشب

ساقه معني را
وزش دوست تكان خواهد داد،
بهت پرپر خواهد شد.

ته شب ، يك حشره
قسمت خرم تنهايي را

تجربه خواهد كرد.

داخل واژه صبح

صبح خواهد شد.