افشین یداللهی: وقتی که نباشی


کوچه وقتی که نباشی رگ خشکیده ی شهره
ماه تو گوش خونه گفته دیگه با پنجره قهره


سقف دلبستگی بی تو واسه من سایه نداره
دلم از روزی که رفتی دیگه همسایه نداره

تو پی کدوم ستاره پشت ابرا خونه کردی
رفتی و چیزی نگفتی گریه رو بهونه کردی

من سوال ساده تو / تو جواب مشکل من
ردپای رفتن تو روی صحرای دل من

وقتی آسمون شبهام زیر سایه چشاته
وقتی حتی این ترانه رنگ غربت صداته

نمی ذارم این دو راهی سر راه ما بشینه
نمی ذارم این جدایی رنگ فردا رو ببینه

شبو با فانوس اشکت می برم به روشنایی
با تو میرسم دوباره به طلوع آشنایی

می دونم هر جا که باشی دل تو اهل همین جاست
واسـه من تو ایــنجــا اول و آخر دنیاست

اول و آخر دنیاست  ...

به جای دسته گل، خون گلویم وقف دامانت

به جای دسته گل، خون گلویم وقف دامانت

تو ابراهیمی و من هم ذبیح عید قربانت


میان خندة دشمن بیا از گریه آبم کن

که همچون قطرة اشکی، بگردم دور چشمانت


در آب افتاد دندان من و کردم دعا بر تو

مبادا بشکند از چوب دشمن دُرّ دندانت


تو روح احمد و ریحان زهرایی میا کوفه

که فردا می کنند این سنگ دل ها سنگ بارانت


ز چشمم پرده یک سو رفته و انگار می بینم

که بر گوشم رسد از نوک نی، آوای قربانت


به ظرف آب خونم ریخت و عکس تو را دیدم

که خون چهره ات می ریزد از لب های عطشانت


برای مرد گریه سخت باشد در دل دشمن

الهی بین دشمن کس نبیند چشم گریانت


به زیر تیغ دشمن آرزویم هست این مولا:

که می کردم هزاران بار جانم را به قربانت


تو تنها باغبان باغ توحیدی میا کوفه

که پر پر می شود یک روزه گل های گلستانت


کرامت کن به "میثم" چشم گریانی که تا محشر

بگرید بر تو و داغ دل و زخم فراوانت



غلامرضا سازگار



خون به دل از کوفيان بي‌وفا دارد حسين

شيعيان ديگر هواي نينوا دارد حسين (ع)

روي دل با کاروان کربلا دارد حسين (ع)


از حريم کعبه جدش به اشکي شست دست

مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسين


ميبرد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظيم

بيش از اينها حرمت کوي منا دارد حسين


پيش روراه ديار نيستي کافيش نيست

اشک و آه عالمي هم در قفا دارد حسين


بسکه محملها رود منزل به منزل با شتاب

کس نمي‌داند عروسي يا عزا دارد حسين


رخت و ديباج حرم چون گل به تاراجش برند

تا بجائي که کفن از بوريا دارد حسين


بردن اهل حرم دستور بود و سر غيب

ورنه اين بي‌حرمتيها کي روا دارد حسين


سروران،‌پروانگان شمع رخسارش ولي

چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسين


سر به تاج زين نهاده راه‌پيماي عراق

مي‌نمايد خود که عهدي با خدا دارد حسين


او وفاي عهد را با سر کند سودا ولي

خون به دل از کوفيان بي‌وفا دارد حسين


دشمنانش بي‌امان و دوستانش بي‌وفا

با کدامين سر کند مشکل دو تا دارد حسين


سيرت آل علي با سرنوشت کربلاست

هر زمان از ما يکي صورت نما دارد حسين


آب خود با دشمنان تشنه قسمت مي‌کند

عزت و آزادگي بين تا کجا دارد حسين


دشمنش هم آب مي‌بندد به روي اهل بيت

داوري بين با چه قومي بي‌حيا دارد حسين


بعد از اينش صحنه‌ها و پرده‌ها اشکست و خون

دل تماشا کن چه رنگين سينما دارد حسين


ساز عشق است و به دل هر زخم پيکان زخمه‌ئي

گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسين


دست آخر کز همه بيگانه شد ديدم هنوز

با دم خنجر نگاهي آشنا دارد حسين


شمر گويد گوش کردم تا چه خواهد از خدا

جاي نفرين هم بلب ديدم دعا دارد حسين


اشک خونين گو بيا بنشين به چشم شهريار

کاندرين گوشه عزايي بي‌ريا دارد حسين



شهریار

از دست چشم‌های تو بین دوراهی‌ام

از دست چشم‌های تو بین دوراهی‌ام
محكوم ِ تا همیشه خواهی‌نخواهی‌ام

یك چشم می‌فروشد و یك چشم می‌خرد
از دست چشم‌های تو بین دوراهی‌ام

در شعله‌های نرگس تو دود می‌شوم
مولود مرگ هستم و اسفندماهی‌ام

طوفان رهین دولت خانه‌به‌دوشی است
سامان‌گرفته از پی بی‌سرپناهی‌ام

تا طفل اشك آمد و بر دامنم نشست
مهتاب شد به دامن شب روسیاهی‌ام

در دادگاه عشق به شاهد نیاز نیست
ثابت شده به خاطر تو بی‌گناهی‌ام

از پای درس مكتب چشم تو آمدم
این پاره‌پاره دل، دل خونین گواهی‌ام

در خیمه‌ی نگاه تو آتش گرفته‌ام
من روضه‌خوان چشم توام، قتلگاهی‌ام

در موج اشك، غرق شدم تا بجویمش
در حیرت از تلظّی* آن بچه‌ماهی‌ام

در چشم من تمام زمین بارگاه توست
من هر كجا روم به حضور تو راهی‌ام

 سعید حدادیان

ترانه ها: مازیار فلاحی.قلب یخی.گریه

سر رو شونه هات می ذارم

تا که گریه مو نبینی

نمی خواستم که برنجی

نمی خواستم که ببینی

گریه های بی صدامو

اشکای بی انتهامو

دونه دونه پس می گیرم

با تو من نفس می گیریم

ترانه ها: مازیار فلاحی.قلب یخی.رویای واقعی



واسه ی دیدن بارون اشکات، دوباره خاطره هامو سوزوندم


ولی تو اینجا نبودی ببینی ، چجوری پای نگاه تو موندم


تو نبودی که ببینی دلم رو ، چجوری عاشق عشق تو مونده


منی که بی تو یه لحظه نبودم ، کی دل خاطره هاتو شکونده


میون رنگ عجیب نگاهت ، یکمی فاصله مونده تا دریا


تا دل خسته نفس به نفس شه ، تو بیا واقعی شو خود رویا


واسه ی دیدن ساحل چشمات ،  همه ی دار و ندارم رو میدم


واسه ی شادی قلبت عزیزم ، همه احساس تو قلبم رو میدم


نمیدونم….. نمیدونم….. نمیدونم…..

نمیدونم….. نمیدونم….. نمیدونم…..


واسه ی دیدن بارون چشمات ، همه ی خاطره هامو سوزوندم


آخه تو اینجا نبودی ببینی ، چجوری پای نگاه تو موندم


تو نبودی که ببینی دلم، رو چجوری عاشق عشق تو مونده


منی که بی تو یه لحظه نبودم ، کی دل خاطره هاتو شکونده


میون این همه دوری مفرط ، چجوری میشه دستاتو بگیرم


حالا که خسته ی بغضم عزیزم ، تو نذار اینجوری بی تو بمیرم


نمیتونم….. نمیدونم…..


میون رنگ عجیب نگاهت ، یکمی فاصله مونده تا دریا


تا دل خسته نفس به نفس شه ، تو بیا واقعی شو خود رویا


واسه ی دیدن ساحل چشمات ،  همه ی دار و ندارم رو میدم


واسه ی شادی قلبت عزیزم ، همه احساس تو قلبم رو میدم


نمیدونم….. نمیدونم….. نمیدونم…...



 

ترانه ها: محسن یگانه.رگ خواب.رگ خواب




رگ خواب این دل تو دست تو بوده


ترک های قلبم شکست تو بوده



منو با یه لبخند به ابر ها کشوندی

با یک قطره اشکت به آتیش نشوندی



مدارا نکردی با دلواپسیم و

ندیده گرفتی غم بی کسیمو



با این آرزویی که بی تو محاله

یه شب خواب آروم فقط یک خیاله




چقدر حیفه این عشق همینـــجور هدر شه

یکی از منو تو  ، بره در به در شه



باید سر کنم با همینــجای خالی

حالا تو نبودم بگو در چه حالی؟



مدارا نکردی با دلواپسیم و

ندیده گرفتی غم بی کسیمو


با این آرزویی که بی تو محاله

یه شب خواب آروم فقط یک خیاله

ترانه ها: محسن یگانه.رگ خواب.ضربان معکوس





تنها امید من که نا امیده
امید من دوباره ته کشیده
لحظه به لحظه فکر نا امیدی
این لحظات امونمو بریده

اون که میگفت با دستای دل من
از قفس بی کسی آزاد شد
چی شد که با گریه ی من شاد شد؟
با شبنم اشک من آباد شد؟

از وقتی رفت یه روز خوش ندیدم
خواستم دلم یه گوشه ای بمیره
خسته شدم چه انتظار سختی
یکی بیاد جون منو بگیره

قلب من از تپیدن ش خسته شد
نبضم با ضربه های معکوس مرد
قلب من از خستگی خوابش گرفت
این دل نا امید و مایوس مرد


شاید صدای زخمیه دل من
مرهم زخمای دل تو باشه
شاید که قصه ی جدایی من
نذاره هیچکی از کسی جدا شه

از وقتی رفت یه روز خوش ندیدم
خواستم دلم یه گوشه ای بمیره
 خسته شدم چه انتظار سختی
یکی بیاد جون منو بگیره

قلب من از تپیدن ش خسته شد
نبضم با ضربه های معکوس مرد
قلب من از خستگی خوابش گرفت
این دل نا امید و مایوس مرد

بیدل دهلوی: تمثال خیالیم...


گزیده غزلیات بیدل دهلوی


تمثال خیالیم چه زشتی چه نکویی

ای آینه بر ما نتوان بست دورویی


ناموس حیا بر تو بنازد که پس از مرگ

با خاک اگر حشر زند جوش نرویی


هوشی که چها دوخته‌ای از نفسی چند

چاک دو جهان را به همین رشته رفویی


ترتیب دماغت به هوس راست نیاید

خود را مگر ای غنچه‌ کنی جمع‌ و ببویی


از صورت ظاهر نکشی تهمت غایب

باور مکن این حرف‌ که ‌گویند تو اویی


زبن خرقه برون تاز و در غلغله واکن

چون نی به نیستان همه تن بند گلویی


حسن تو مبرا ز عیوبست ولیکن

تا چشم به خود دوخته‌ای آبله رویی


گر یک مژه جوشی به زبان نم اشکی

سیراب‌تر از سبزهٔ طرف لب جویی


تا آب تو نم دارد وگردیست ز خاکت

در معبد عرفان نه تیمم نه وضویی


ای شمع خیال آینه از رنگ بپرداز

رنگی‌که نداری عرقی‌کن‌که بشویی



فریدن مشیری: کوچه



بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم


در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد


يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت


آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ


يادم آيد : تو به من گفتي :

از اين عشق حذر كن!

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!


با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پيش تو؟‌

هرگز نتوانم!


روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"

باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!


اشكي ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم


رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!



فاضل نظری: آهنگ

فاضل نظری


از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!

دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند


گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند

مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند


کنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان

چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌دانند


سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی

نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند


این ماهی افتاده در تنگ تماشا را

پس کی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند



پروین اعتصامی: ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن

img/daneshnameh_up/0/0d/Etesami.gif

ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن

دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن


نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن

پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن


سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن

تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن


اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر

دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن


هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن

هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن


آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل

زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن


از برای سود، در دریای بی پایان علم

عقل را مانند غواصان، شناور داشتن


گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن

چشم دل را با چراغ جان منور داشتن


در گلستان هنر چون نخل بودن بارور

عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن


از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب

علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن


همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن

چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن



پروین اعتصامی: روزی گذشت پادشهی از گذرگهی



روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست


پرسید زان میانه یکی کودک یتیم

کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست


آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست

پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست


نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت

این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست


ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است

این گرگ سالهاست که با گله آشناست


آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است

آن پادشا که مال رعیت خورد گداست


بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن

تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست


پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود

کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست



 

فروغی بسطامی: هر چه کردم به ره عشق

فروغی بسطامی

هر چه کردم به ره عشق وفا بود، وفا

وانچه دیدم به مکافات جفا بود ، جفا

شربـــت من ز کف یـــار الم بــود، الم

قسمت من ز در دوست بلا بـــود، بلا
سکه عشق زدن محض غلط بود ، غلط

عاشــق ترک شدن عین خطا بود، خطا

یار خــوبان ستم پیشه گران بود ، گران

کار عشـــــاق جگر خسته دعا بود، دعا


همه شب حاصل احباب فغان بود، فغان

همه جا شــــاهد احوال خدا بــــود، خدا

اشک ما نسخهٔ صد رشته گهر بود، گهر

درد ما مایهٔ صــــــد گونه دوا بـــــــود، دوا
نفس ما از مدد عشـق قوی بود، قوی

ســـر ما در ره معشـــــوق فدا بود، فدا

دعوی پیر خرابـات به حق بود، به حق

عمل شیــــخ مناجــــــات ریا بـــود، ریا

هر که جز مهر تو اندوخت هوس بود، هوس

آن که جز عشـــــق تو ورزیـد هوا بـــود، هوا

هر ستم کز تو کشیــــــدیم کرم بـــــود،کرم

هر خطـــا کز تو به ما رفت عطا بـــــود، عطا
زخم کاری زفراق تو به جان بود، به جان

جــان سپاری به وصال تو به جا بود، بجا

در همـه عمر فروغی به طلب بود، طلب

در همــه حـــال وجودش به رجا بود، رجا


ملک الشعرای بهار: يا که به راه آرم اين صيد ز دل رميده را...

یا که به راه آرم اين صيد ز دل رميده را
يا به رهت سپارم اين جان به لب رسيده را
يا ز لبت کنم طلب قيمت خون خويشتن
يا به تو واگذارم اين جسم به خون تپيده را


کودک اشک من شود خاکنشين ز ناز تو
خاکنشين چرا کني کودک نازديده را؟
چهره به زر کشيده ام، بهر تو زر خريده ام
خواجه! به هيچکس مده بنده  زر خريده را


گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کني
کي ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکيده را؟
گر دو جهان هوس بود، بي تو چه دسترس بود؟
باغ ارم قفس بود، طاير پر بريده را


جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
ترک کمين گشاده و شوخ کمان کشيده را
خیز، بهار خونجگر! جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوی قصه ناشنیده را

مهرداد اوستا: با من بگو تا کیستی...


با من بگو تا کیستی, مهری؟ بگو, ماهی؟ بگو

خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو

راندم چو از مهرت سخن گفتی بسوز و دم مزن

دیگر بگو از جان من, جانا چه می‌خواهی؟ بگو

گیرم نمی‌گیری دگر, زآشفته ی عشقت خبر

بر حال من گاهی نگر, با من سخن گاهی بگو

ای گل پی هر خس مرو, در خلوت هر کس مرو

گویی که دانم, پس مرو، گر آگه از راهی بگو

غمخوار دل ای مه نیی, از درد من آگه نیی

ولله نیی, بالله نیی, از دردم آگاهی بگو ؟

بر خلوت دل سرزده یک شب درآ ساغر زده

آخر نگویی سرزده, از من چه کوتاهی بگو؟

من عاشق تنهایی‌ام سرگشته شیدایی‌ام

دیوانه‌ای رسوایی‌ام, تو هرچه می‌خواهی بگو

شهریار: امشب ای ماه به درد دل من تسکینی


ماجرای عشق شهریار از زبان شاگردش


امشب ای ماه به درد دل من تسکینی                           آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی

کاهش جان تو من دارم و من می دانم                        که تو از دوری خورشید چها می بینی

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من                                سر راحت ننهادی به سر بالینی

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک                تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند                 امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن                                         که توام آینه بخت غبار آگینی

باغبان خار ندامت به جگر می شکند                              برو ای گل که سزاوار همان گلچینی

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید                                که کند شکوه ز هجران لب شیرینی

تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان                        گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد                             ای پرستو که پیام آور فروردینی

شهریارا گر آئین محبت باشد                                      جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

شفیعی کدکنی: در آستان عشق


آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
 با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست


 امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
 چون دست او به گردن و دست رقیب نیست


اشکم همین صفای تو دارد ولی چه سود؟
 آینه ی تمام نمای حبیب نیست


 فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست


سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
 در آستان عشق فراز و نشیب نیست

 
آن برق را که می گذرد سرخوش از افق
پروای آشیانه ی این عندلیب نیست

رهی معیری: شاهد افلاکی

  چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی


                                                من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

                                                  تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی


خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

 تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی


                                                ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

                                                 من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی


در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

   در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی


                                                   من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

                                                من سلسله موجم تو سلسله جنبانی


   از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغي که نمی بینی دردی که نمی دانی


                                                دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

                                                 کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی


ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

   روی از من سر گردان شاید که نگردانی

رهی معیری: اشکم ولی به پای عزیزان چکیده ام

akairan

اشکم ولی به پای عزیزان چکیده ام

                                    خارم ولی به سایه گل آرمیده ام

با یاد رنگ و بوی تو  ای نوبهار عشق

                                    همچون بنفشه  سر به گریبان کشیده ام

چون خاک در هوای تو از پا فتاده ام!

                                    چون اشک در قفای تو با سر دویده ام

من جلوه شباب ندیدم  به عمر خویش

                                    از دیگران  حدیث جوانی شنیده ام

از جام عافیت  می نابی نخورده ام

                                    وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد!

                                    این رشته را به نقد جوانی خریده ام

ای سرو پای بسته به آزادگی  مناز

                                    آزاده من  که از همه عالم  بریده ام !

گر می گریزم از نظر مردمان « رهی »

                                    عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام!