فرخی یزدی: زندگانی گر مرا عمری هراسان كرد و رفت

زندگانی گر مرا عمری هراسان كرد و رفـت
مشكل ما را بمردن خوب آسان كرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشــاد ما ساكن نشد
آمد و اين بوم را يكبـــاره ويـــران كـرد و رفت
جانشين جم نشد اهريـــــمن از جــادوگری
چند روزی تكيه بر تخت سليمان كرد و رفت
پيش مردم آشكارا چون مرا ديوانـه ساخت
روی خود را آن پری از ديده پنهان كرد و رفت
وانكرد از كار دل چون عقده بـــــاد مشكبوی
گردشی در چين آن زلف پريشان كرد و رفت
پيش از اينها در مسلمانی خــدائی داشتم
بت پرستم آن نگار نامسلمان كـــــرد و رفت
با رميــــدنهای وحشی آمــــد آن رعـــنا غزال
فرخی را با غــــزل سازی غزلخوان كرد و رفت



