فرخی یزدی: زندگانی گر مرا عمری هراسان كرد و رفت



زندگانی گر مرا عمری هراسان كرد و رفـت

مشكل ما را بمردن خوب آسان كرد و رفت


جغد غم هم در دل ناشــاد ما ساكن نشد

آمد و اين بوم را يكبـــاره ويـــران كـرد و رفت


جانشين جم نشد اهريـــــمن از جــادوگری

چند روزی تكيه بر تخت سليمان كرد و رفت


پيش مردم آشكارا چون مرا ديوانـه ساخت

روی خود را آن پری از ديده پنهان كرد و رفت


وانكرد از كار دل چون ع‍‍‍قده بـــــاد مشكبوی

گردشی در چين آن زلف پريشان كرد و رفت


پيش از اينها در مسلمانی خــدائی داشتم

بت پرستم آن نگار نامسلمان كـــــرد و رفت


با رميــــدنهای وحشی آمــــد آن رعـــنا غزال

فرخی را با غــــزل سازی غزلخوان كرد و رفت



فرخی یزدی: هرجا سخن از جلوه ی آن ماه پری بود


شاعری با لبان دوخته


هرجا ســـخن از جلوه ی آن مــــاه پری بــود

كــــارِ من ســـودازده ، دیــــوانه گری بـــــــود

پـــرواز به مرغــان چمن خوش كه دریــن دام

فریاد من از حســــرت بی بال و پری بـــــــود


گــــــــر اینــــهمه وارســـــته و آزاد نبــــودم

چون سـرو ، چرا بهره ی من بی ثمری بود

روزیكه ز عشق تو شدم بی خبر از خویش

دیــــدم كه خبـــــرها همه از بی خبری بود


بی تابـــــش مهر رُخت ای مـــــاه دل افروز

یاقوت صـفت ، قسمت ما خون جگری بود

دردا ، كه پرستـاری بیمار غـــــم عشــــق

شبها همه در عــهده ی آه سحــــــری بود



فرخی یزدی: گرچه مجنونم و ...


دو سال با فرخی یزدی در زندان قصر



گرچه مجنونم و صحرای جنون جای منست

لیک دیوانه تر از من،دل شیـــــدای منست


آخر از راه دل و دیــــده ســــرآرد بیـــــــــرون

نیش آن خار که از دست تو درپای منست


رخت بربست ز دل شادی و ،هنگـــام وداع

با غمت گفت که:یا جای تو یا جای منست


جامه ای را که به خون رنگ نمودم، امــــروز

برجفا کــــاری تو شاهد فــــردای منســــت


سر تســــلیم به چرخ آنکه نیــــــاورد فـــرود

با همه جور و ستم همت والای منســــــت


دل تماشـــایی تو، دیـــــده  تمـــاشایی دل

من به فکر دل و خلقی به تماشای منست


آنــکه در راه طلــب خستــــه نگردد هرگـــــز

پای پر آبــــله بادیــه پیـــــــمای منســـــــت



فرخی یزدی: آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی


آن زمان که بنهادم ســـــر به پای آزادی

دست خود ز جان شستم از برای آزادی

تا مگر به دســــت آرم دامـــن وصالش را

می دوم به پای ســــــر در قفــای آزادی

با عوامــــــــل تکفیـــــر صنف ارتجاعی باز

حمــــــله میکنــــــد دایم بر بنــــای آزادی

در محیط طوفان زا، ماهرانه درجنگ است

ناخـــــدای استبــــداد با خــــــدای آزادی

دامــــن محبــــت را گر کنی ز خون رنگین

می تــوان تو را گفتــــن پیشــــوای آزادی

فرخی ز جان و دل می کند در این محفل

دل نثـــار استقلال ، جــــان فــدای آزادی



فرخی یزدی: شب چو در بستم و ...


شب چو در بستم و مست از می‌نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم


دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم


منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
 آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم


شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم


غرق خون بود و نمی خفت ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم


دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشه دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کردم


زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم‚ عمر حسابش کردم