مولا ميا به كوفه،كه قيد تو را زدند

اين خلق نابكار به ما پشت پا زدند

در ابتداي راه، حقيرانه جا زدند


ما را به چند كيسه ي درهم فروختند

مولا ميا به كوفه،كه قيد تو را زدند


از پشت بام بر سر اين پيك نامه بر

با خنده سنگ هاي زمخت جفا زدند


هرسنگشان دقيق به لب مي خورد حسين

از آن هزار سنگ،يكي را خطا زدند!؟


آن هم كه خورد گوشه ي پيشانيم،ولي

با قصد امتحان به جبين شما زدند


تا روي ميخ جلوه نمايي كند سرم

از خون به گيسوان سپيدم حنا زدند


افتادم از بلندي و غضروف هاي من

با لحن جانگداز، شما را صدا زدند


اما سه هفته بعد شنيدم ز روي دار

طبل شروع غائله ي كربلا زدند



وحید قاسمی



میان خنده ی  عدو، بهر تو گریه می کنم

ز بام کوفه می کنم تو را نظاره یا حسین!

تو هم مرا نظاره کن به یک اشاره یا حسین!

سرو به خون نشسته ام، زائر دست بسته ام

سلام می فرستمت از لب پاره یا حسین!

لحظه به لحظه دم به دم، مرگ دوباره دیده ام

بس که رسیده بر تنم، زخم دوباره یا حسین!

میان خنده ی  عدو بهر تو گریه می کنم

بلکه به اشک دیده ام کنی نظاره یا حسین!

تیر به چله ی کمان، کمان به دست حرمله

میا به کوفه رحم کن به شیرخواره یا حسین!

پرده کنار رفته و می نگرم به دخترت

نه معجرش بود به سر، نه گوشواره یا حسین!

هدیه ی  حاجیان بود به مسلخ ولا یکی

مرا بود در این منا دو ماه پاره یا حسین!

به آسمان دیده ام، نظاره کن که دم به دم

در آفتاب ریختم بر تو ستاره یا حسین!

نگه به مکه دوختم چو شمع بر تو سوختم

درون سینه ام شده نفس شراره یا حسین!

کرم کن و به یک نظر به نظم "میثمت" نگر

که کرده سوز او اثر به سنگ خاره یا حسین!




غلامرضا سازگار



به جای دسته گل، خون گلویم وقف دامانت

به جای دسته گل، خون گلویم وقف دامانت

تو ابراهیمی و من هم ذبیح عید قربانت


میان خندة دشمن بیا از گریه آبم کن

که همچون قطرة اشکی، بگردم دور چشمانت


در آب افتاد دندان من و کردم دعا بر تو

مبادا بشکند از چوب دشمن دُرّ دندانت


تو روح احمد و ریحان زهرایی میا کوفه

که فردا می کنند این سنگ دل ها سنگ بارانت


ز چشمم پرده یک سو رفته و انگار می بینم

که بر گوشم رسد از نوک نی، آوای قربانت


به ظرف آب خونم ریخت و عکس تو را دیدم

که خون چهره ات می ریزد از لب های عطشانت


برای مرد گریه سخت باشد در دل دشمن

الهی بین دشمن کس نبیند چشم گریانت


به زیر تیغ دشمن آرزویم هست این مولا:

که می کردم هزاران بار جانم را به قربانت


تو تنها باغبان باغ توحیدی میا کوفه

که پر پر می شود یک روزه گل های گلستانت


کرامت کن به "میثم" چشم گریانی که تا محشر

بگرید بر تو و داغ دل و زخم فراوانت



غلامرضا سازگار



اینجا بهشت سرخ بدن های بی سر است

اینجا بهشت سرخ بدن های بی سر است

اینجا نگارخانه ی گل های پرپر است


اینجا منا و مشعر و بیت الحرام ماست

اینجا حریم قرب شهیدان داور است


اینجاست قتلگاه شهیدان راه حق

اینجا مزار قاسم و عباس و اکبر است


اینجا به جای جامه ی احرام ما به تن

زخم هزار نیزه و شمشیر و خنجر است


اینجا دو طفل زینبم افتد به روی خاک

اینجا به روی سینه ی من قبر اصغر است


اینجا برای پیکر صد چاک عاشقان

گرد و غبار کرب و بلا مشک و عنبر است


اینجا چو آفتاب سرم بر فراز نی

بر کودکان در به درم سایه گستر است


اینجا تنم به زیر سم اسب، توتیا

اینجا سرم به دامن شمر ستمگر است


اینجا به جای جای گلوی بریده ام

گلبوسه های زینب و زهرای اطهر است


اینجا به یاد العطش کودکان من

هر صبح و شام دیده ی میثم، زخون تر است



غلامرضا سازگار



به گوشم می رسد هر لحظه آوای خدا اینجا

به گوشم می رسد هر لحظه آوای خدا اینجا

مران ای ساربان محمل که باشد کربلا اینجا


الا حجاج بیت الله خون، احرام بربندید

که کامل می شود با زخم تن حج شما اینجا


شما حجاج بیت الله خون هستید و می بینم

که جای موی سر، سرهایتان گردد جدا اینجا


نه تنها حج ما قربانی پیر و جوان دارد

شود قربانی شش ماهه تقدیم خدا اینجا


زشمشیر هزاران قاتل خون خوار می بینم

هزاران بار گردد اکبرم جانش فدا اینجا


به موج خون میان قتلگه با پیکر بی سر

زنم از حنجر ببریده خواهر را صدا اینجا


به پاس اجر سقایی و قانون علمداری

شود با تیر و خنجر حق عباسم ادا اینجا


کند این امت گم کرده ره تا راه خود پیدا

درخشد راس هفتاد و دو مصباح الهدیٰ اینجا


ندای اِرجعی را در یم خون می دهم پاسخ

که می آید به گوشم از خدا دائم ندا اینجا 



غلامرضا سازگار




آب غسلت شده خون، خاک بیابان کفنت

بس که پاشیده زهم مثل گلِ چیده تنت

می کند گریه به زخم بدنت پیرهنت


کثرت زخم تو مانع زشمارش گشته

بس که زخم آمده پیوسته به زخم بدنت


آیه با تیغ نوشتند به سر تا پایت

نقطه با تیر نهادند به آیات تنت


حلقه های زرهت چشمه ی خونند همه

آب غسلت شده خون، خاک بیابان کفنت


آمدم از دو لب خشک تو خون پاک کنم

دیدم از خون گلو پر شده بابا دهنت


خجلم از تو علی جان که دم رفتن بود

العطش با من دل سوخته آخر سخنت


لاله ی نسترنم! یاس امیدم! سخت است

که ببینم چو گلِ ریخته نقش چمنت


همه امیّد من این است که یک بار دگر

چشم خود باز کنی یک نگه افتد به مَنَت


رو به روی تو نهادم همه دیدند علی

که رخم لاله صفت سرخ شد از یاسمنت


شعله های دل میثم زده آتش همه را

آه او شعله ی شمعی است به هر انجمنت



غلامرضا سازگار




گريه آبى است كه بر آتش دل تسكين است

اى كه دل ها همه از داغ غمت غمگين است

وى كه از خون تو صحراى بلا رنگين است


نرود ياد لب تشنه ات از خاطره ها

هر كه را مى نگرم از غم تو غمگين است


زان فداكارى و جانبازى مردانه تو

به لب خلق جهان تا به ابد تحسين است


نازم آن همت والا كه تو را بود حسين

كه قيامت سبب رشد و بقاى دين است


جان ز كف دادن و تسليم به ظالم نشدن

آرى آرى به خدا همت عالى اين است


جاودان خاطره نهضت خونين تو شد

چون كه دين زنده از آن خاطره خونين است


جان به قربان تو اى كشته كه خود فرمودى

مرگ با نام به از زندگى ننگين است


زان جفايى كه به جان تو روا داشت يزيد

تا ابد ديده تاريخ بر او بدبين است


ميهمان كشتن و آنگاه اسيرى عيال

اين گناهى است كه مستوجب صد نفرين است


هر كه از صدق و صفا دست به دامان تو زد

عزت هر دو جهانش به خدا تأمين است


چه كنم گر نكنم گريه به مظلومى تو

گريه آبى است كه بر آتش دل تسكين است


تا منظم به جهان گردش ليل است و نهار

تا منوّر به فضا مهر و مه و پروين است


بر تو و بر همه ياران شهيد تو درود

كه ز خون شهدا عزّت دين تضمين است


غير نام تو نباشد به زبان «خسرو» را

كه ز نام تو بود گر سخنش شيرين است



محمد خسرونژاد

عاشق صادق به بازار فنا سر مى فروشد

عاشق صادق به بازار فنا سر مى فروشد
ترك هستى كرده خنجر زير خنجر مى فروشد


با گلو صد بوسه از جان مى دهد بر تيغ كارى
آن كه خود را در مناى عشق داور مى فروشد


هر سرى پرشورتر باشد چو مهر عالم آرا
ذرّه ذرّه جنس را در عالم ذرّ مى فروشد


از كمان عشق پيكان مى خورد تا پر وليكن
عشق پيكانش به نرخ جان مكرّر مى فروشد


انبيا در پيشگاه قرب حق لاحول گويان
كاز عَرَض بگذشته است اين شاه، جوهر مى فروشد


گاه عون و جعفر و عباس مى سازد فدايى
گاه روى دست خود شش ماهه اصغر مى فروشد


گاه مسلم مى فرستد كوفه گه اكبر به ميدان
جنس خود را هر كجا باشد مقدّر مى فروشد


مى دهد انگشت و انگشتر به راه دوست آرى
هر چه دارد رايگان در راه داور مى فروشد


در گلستان ولايت بلبل گلزار معنى
هر گلى از تشنگى گرديد پرپر مى فروشد


اهل بيت موپريشان را به بازار اسيرى
از دل و جان برده با جمع مكسّر مى فروشد


چون شريح آن كس كه شد ظاهر صلاح خلق «حدّاد»
آن بهيمه بر خلايق هيمه تر مى فروشد



حاج عباس حداد



خون به دل از کوفيان بي‌وفا دارد حسين

شيعيان ديگر هواي نينوا دارد حسين (ع)

روي دل با کاروان کربلا دارد حسين (ع)


از حريم کعبه جدش به اشکي شست دست

مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسين


ميبرد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظيم

بيش از اينها حرمت کوي منا دارد حسين


پيش روراه ديار نيستي کافيش نيست

اشک و آه عالمي هم در قفا دارد حسين


بسکه محملها رود منزل به منزل با شتاب

کس نمي‌داند عروسي يا عزا دارد حسين


رخت و ديباج حرم چون گل به تاراجش برند

تا بجائي که کفن از بوريا دارد حسين


بردن اهل حرم دستور بود و سر غيب

ورنه اين بي‌حرمتيها کي روا دارد حسين


سروران،‌پروانگان شمع رخسارش ولي

چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسين


سر به تاج زين نهاده راه‌پيماي عراق

مي‌نمايد خود که عهدي با خدا دارد حسين


او وفاي عهد را با سر کند سودا ولي

خون به دل از کوفيان بي‌وفا دارد حسين


دشمنانش بي‌امان و دوستانش بي‌وفا

با کدامين سر کند مشکل دو تا دارد حسين


سيرت آل علي با سرنوشت کربلاست

هر زمان از ما يکي صورت نما دارد حسين


آب خود با دشمنان تشنه قسمت مي‌کند

عزت و آزادگي بين تا کجا دارد حسين


دشمنش هم آب مي‌بندد به روي اهل بيت

داوري بين با چه قومي بي‌حيا دارد حسين


بعد از اينش صحنه‌ها و پرده‌ها اشکست و خون

دل تماشا کن چه رنگين سينما دارد حسين


ساز عشق است و به دل هر زخم پيکان زخمه‌ئي

گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسين


دست آخر کز همه بيگانه شد ديدم هنوز

با دم خنجر نگاهي آشنا دارد حسين


شمر گويد گوش کردم تا چه خواهد از خدا

جاي نفرين هم بلب ديدم دعا دارد حسين


اشک خونين گو بيا بنشين به چشم شهريار

کاندرين گوشه عزايي بي‌ريا دارد حسين



شهریار

دستم زقضا خورد به آبی که نخوردم

افتاد چرا دیر به پایت سر و دستم

من پیشتر از بودن خود دل به تو بستم


تا جان به تنم بود زتو دل نبریدم

تا دست به تن داشتم از پا ننشستم


دستم زقضا خورد به آبی که نخوردم

از فاطمه تا صبح قیامت خجل استم


بشکست سر و دست و تن و سینه ام اما

جان دادم و پیمان تو هرگز نشکستم


از دست و سر و جان و تن و چشم گذشتم

کز روز ازل بود همین عهد الستم


از صبح ولادت که نگاهم به تو افتاد

تا شام ابد کرد تماشای تو مستم


دانست که از دامن مهرت نکشم دست

زد روز ولادت پدرم بوسه به دستم


بی دستی من در ره تو بال و پرم شد

تو احمد و من جعفر طیار تو هستم


تا ام بنین فخر کند کاش که می شد

پیراهن خود هدیه به مادر بفرستم


میثم به امان نامه ی دشمن چه نیازم

کز هر چه به جز دوست بُوَد رشته، گسستم 




 غلامرضا سازگار



جان من از کوفه حذر کن حسین

رو به سوی قبله ز بالای بام

یوسف زهرا به تو گویم سلام


سلامی از لبی که پاره شده

گرم سخن با تو هماره شده


سلامی از فرق به خون نشسته

سلامی از زائر دست بسته


سلامی از سینة افروخته

سلامی از تشنه لبی سوخته


سلامی از یک بدن چاک چاک

که اهل کوفه می کشندش به خاک


سلام زائری که سنگش زدند

بر جگر سوخته چنگش زدند


سلام بر باغ گل یاس تو

سلام بر زینب و عباس تو


سلام بر شعلة تاب وتبت

سلام بر سکینه و زینبت


باز شو و ترک سفر کن حسین

جان من از کوفه حذر کن حسین


کوفه بود مرکز بی دردها

کوفه بود محیط نامردها


رفته دگر پرده ز چشمم کنار

می نگرم با نگهی اشکبار


می نگرم با جگری چاک چاک

دست علمدار تو را روی خاک


این سفر آتش تاب و تب است

این سفر اسیری زینب است


این سفر داغ جوان دیدن است

لاله به تاراج خزان دیدن است


این سفر سیلی و کعب نی است

چوب جفا و لب و بزم می است


خصم نهد داغ به داغ دلت

لیک شود داغ علی قاتلت


ای علی و فاطمه را نور عین

کوفه میا کوفه میا یا حسین


 غلامرضا سازگار





ما زنده به عشقیم كه با عشق بمیریم

جانانی و جان بر تو سپردیم و نمردیم

در هُرم نگاه تو فسردیم و نمردیم


نقش است به پیشانی چین‌خورده ز غیرت

ما جان به در از داغ تو بردیم و نمردیم


ابرو گره در هم زده چشمان شفق‌رنگ

دندان به لب خویش فشردیم و نمردیم


اقبال نگون‌بخت نگر كاین همه سر را

تا مرز قدم‌های تو بردیم و نمردیم


ظرف دل بی‌حوصله جوش آمد و سر رفت

خون دل جاری‌شده خوردیم و نمردیم


یك عمر نفس آمد و برگشت و به تسبیح

سنّ دل بی‌عار شمردیم و نمردیم


ما زنده به عشقیم كه با عشق بمیریم

صد مرتبه از داغ تو مردیم و نمردیم


 محمود کریمی



به روی نیزه سر آفتاب را دیدی

حسین بود و تو بودی، تو خواهری كردی

حسینِ فاطمه را گرم، یاوری كردی


غریب تا كه نماند حسین بی عباس

به جای خواهری آن‌جا برادری كردی


گذشتی از همه چیزت به پای عشق حسین

چه خواهری تو برادر؟ كه مادری كردی


تو خواهری و برادر، تو مادری و پدر

تو راه بودی و رهرو، تو رهبری كردی


پس از حسین چه بر تو گذشت وارث درد!

به خون نشستی و در خون شناوری كردی


به روی نیزه سر آفتاب را دیدی

ولی شكست نخوردی و سروری كردی


چه زخم‌ها كه نزد خطبه‌ات به خفاشان

زبان گشودی و روشن سخنوری كردی


زبان نبود، خود ذوالفقار مولا بود

سخن درست بگویم تو حیدری كردی


تویی مفسر آن رستخیز ناگاهان

یگانه قاصد امت! پیمبری كردی


بدل به آینه شد خاك كربلا با تو

تو كیمیاگری و كیمیاگری كردی


من از كجا و غزل گفتن از غم تو كجا؟

تو ای بزرگ! خودت ذره‌پروری كردی


 امیری اسفندقه



تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی، چه عنایتی!


لب ما و قصه زلف تو، چه توهمی، چه حكایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی، چه عنایتی!

به نماز صبح و شبت سلام، و به نور در نَسَبت سلام
و به خال كنج لبت سلام، كه نشسته با چه ملاحتی

به جمال، وارث كوثری، به خدا محمد دیگری
به روایتی خود حیدری، چه شباهتی، چه اصالتی!

بلغ‌العلی به كمال تو، كشف‌الدجی به جمال تو
به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی

شده پر دو چشم در ازل، یكی از شراب و یكی عسل
نظرت چه كرده در این غزل، كه چنین گرفته قرابتی

تو كه آینه تو كه آیتی، تو كه آبروی عبادتی
تو كه با دل همه راحتی، تو قیام كن كه قیامتی

زد اگر كسی در ِخانه‌ات، دل ماست كرده بهانه‌ات
همه جا گرفته نشانه‌ات، به چه حسرتی، به چه حالتی!

نه مرا نبین، رصدم نكن، و نظر به خوب و بدم نكن
ز درت بیا و ردم نكن، تو كه آستان سخاوتی


 قاسم صرافان

از دست چشم‌های تو بین دوراهی‌ام

از دست چشم‌های تو بین دوراهی‌ام
محكوم ِ تا همیشه خواهی‌نخواهی‌ام

یك چشم می‌فروشد و یك چشم می‌خرد
از دست چشم‌های تو بین دوراهی‌ام

در شعله‌های نرگس تو دود می‌شوم
مولود مرگ هستم و اسفندماهی‌ام

طوفان رهین دولت خانه‌به‌دوشی است
سامان‌گرفته از پی بی‌سرپناهی‌ام

تا طفل اشك آمد و بر دامنم نشست
مهتاب شد به دامن شب روسیاهی‌ام

در دادگاه عشق به شاهد نیاز نیست
ثابت شده به خاطر تو بی‌گناهی‌ام

از پای درس مكتب چشم تو آمدم
این پاره‌پاره دل، دل خونین گواهی‌ام

در خیمه‌ی نگاه تو آتش گرفته‌ام
من روضه‌خوان چشم توام، قتلگاهی‌ام

در موج اشك، غرق شدم تا بجویمش
در حیرت از تلظّی* آن بچه‌ماهی‌ام

در چشم من تمام زمین بارگاه توست
من هر كجا روم به حضور تو راهی‌ام

 سعید حدادیان

به یاد قامت عباس و دست و همت سقا

قلم به دست گرفتم كه ماجرا بنویسم

غریب‌وار پیامی به آشنا بنویسم


نرفته یك غمی از دل، غمی دگر رسد از راه

ز خانه‌ی دل تنگ و برو بیا بنویسم


غریبی من و دل را كسی چه داند و بهتر

كه مویه‌های غریبانه با رضا بنویسم


پی رضای امام رئوف بودم و گفتم

روم به توس ولیكن ز كربلا بنویسم


به یاد كودكی و درس و مشق و مدرسه افتم

دوباره مشق ز بابا و طفل و آ بنویسم


چه كودكانه و خوش‌باورانه بود و فسانه

نه آبی آمد و نه یادی و من چرا بنویسم؟


گهی ز پشت حسین و گهی ز فرق ابالفضل

یكی‌یكی كه شنیدم، دو تا دو تا بنویسم


به یاد قامت عباس و دست و همت سقا

رسا اگر چه نگویم ولی رسا بنویسم


به جای دست روی چشم تیر نهادم

مركبی ز بصیرت بیار تا بنویسم


به فرش خاك بیابان، به عرش نیزه دونان

تنی جدا بسرایم، سری جدا بنویسم


چه بر سر تنش آمد؟ ز من مپرس كه باید

ز توتیا شده در چشم بوریا بنویسم


بنی‌اسد بگذارید من به قبر شهیدان

غزل نه قطعه از آن قطعه‌قطعه‌ها بنویسم


ز نوك نیزه و كنج تنور و دیر نصارا

تمام سیر و سفر بود، از كجا بنویسم؟


چه‌ها گذشت به بزم یزید با دل زینب

شراب را بگذارم كباب را بنویسم


لبی لبالب قرآن، لبی به طعنه و طغیان

دگر مپرس سزا نیست ناسزا بنویسم



علی انسانی



از آسمانیِ گهواره روی خاك بیفت

بگو كه یك‌شبه مردی شدی برای خودت

و ایستاده‌ای امروز روی پای خودت


نشان بده به همه چه قیامتی هستی

و باز در پی اثبات ادعای خودت


از آسمانیِ گهواره روی خاك بیفت

بیفت مثل همه مردها به پای خودت


پدر قنوت گرفته تو را برای خدا

ولی هنوز تو مشغول ربّنای خودت


كه شاید آخر سیر تكامل حَلق‌ات

سه جرعه تیر بریزی درون نای خودت


یكی به جای عمویت كه از تو تشنه‌تر است

یكی به جای رباب و یكی به جای خودت


بده تمام خودت را به نیزه‌ها و بگیر

برای عمه كمی سایه در ازای خودت


و بعد، همسفر كاروان برو بالا

برو به قصد رسیدن، به انتهای خودت


و در نهایت معراج خویش می‌بینی

كه تازه آخر عرش است، ابتدای خودت


سه روزِ بعد، در افلاك دفن خواهی‌شد

كنار قلب پدر، خاك كربلای خودت



هادی جان فدا





ای شاه حُسن!‌ با تو «گدا معتبر شود»

دنیای بی‌امام به پایان رسیده است

از قلب كعبه قبله ایمان رسیده است

از آسمان حقیقت قرآن رسیده است

شأن نزول سوره «انسان» رسیده است


وقتش رسیده تا به تن قبله جان دهند

در قاب كعبه وجه خدا را نشان دهند


روزی كه مكه بوی خدای احد گرفت

حتی صنم به سجده دم یا صمد گرفت

دست خدا ز دست خدا تا سند گرفت

خانه ز نام صاحب خانه مدد گرفت


از سمت مستجار، حرم سینه چاك كرد

كوری چشم هرچه صنم سینه چاك كرد


وقتی به عشق، قلب حرم اعتراف كرد

وقتی علی به خانه خود اعتكاف كرد

وقتی خدا جمال خودش را مطاف كرد

كعبه سه روز دور سر او طواف كرد


حاجی شده است كعبه و سنت شكسته است

با جامه‌ی سیاه خود احرام بسته است


از باغ عرش رایحه نوبر آمده‌ست

خورشید عدل از دل كعبه بر آمده‌ست

از بیشه‌زار شیر شجاعت در آمده‌ست

حسن خدای عزوجل حیدر آمده‌ست


جانِ جهان همین كه از آن جلوه جان گرفت

حسنش «به اتفاق ملاحت جهان گرفت»


ای منتهای آرزو، ای ابتدای ما!

ای منتهی به كوچه‌ی تو ردّ پای ما!

ای بانی دعای سریع ‌الرّضای ما!

پیر پیمبران، پدری كن برای ما!


لطف تو بوده شامل ما از قدیم‌ها

دستی بكش به روی سر ما یتیم‌ها


پشت تو جز مقابل یكتا دو تا نشد

تیر تو جز به جانب شیطان رها نشد

حق با تو بود و لحظه‌ای از تو جدا نشد

خاك تو هر كسی كه نشد كیمیا نشد*


ای شاه حُسن!‌ با تو «گدا معتبر شود»

آری! «به یمن لطف شما خاك زر شود»


ای ذوق حسن مطلع و حسن ختام ما!

شیرینی اذان و اقامه به كام ما!

تا هست مُهر مِهر تو بر روی نام ما

«ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما»


این حرف‌های آخر شعر است و خواندنی است

بر پای تو هر آن‌كه نماند نماندنی است


محسن عرب‌خالقی



به خود آی یك لحظه ای دل خدا را

به خود آی یك لحظه ای دل خدا را
بكش دیو نفس و بیفكن هوا را

گر آزادی از دام شیطان حذر كن
وگر بنده‌ای بندگی كن خدا را

هیاهو رها كن هم‌آغوش او شو
دعا باش بگذار لفظ دعا را

بود به ز صد سال شب‌زنده‌داری
اگر دور از خود كنی یك خطا را

اگر مسلمی سر به تسلیم آور
اگر شیعه یار علی باش یارا!

ولی خدا، ركن دین، جان احمد
كه در دست دارد زمان قضا را

ركوع و زكات علی هر دو با هم
شرف داده‌اند آیه «إنّما»را

به غیر از وجود علی را نبینی
شناسی اگر نقطه تحت باء را

علی داد شمشیر خود را به قاتل
علی كرد مبهوت بذل و عطا را

جوانمرد را باید این چار خصلت
كه هر چار را شیر حق بود دارا

به مسكین تواضع، به سائل تبسم
به دشمن محبت، به قاتل مدارا

به روغن نیالود نان جبین را
ندیدند در سفره‌اش دو غذا را

سه شب كرد با جرعه‌ای آب، افطار
شرف داد با بذل نان «هل‌أتی» را

جهان است یك تربت پاك و در بر
گرفته چو جان جسم مولای ما را

چراغ چهل آسمان و عجب نیست
كه روشن كند یك‌شبه چل سرا را

علی! ای تمام عدالت كه آخر
شدی كشته عدل خود آشكارا

جهادت بها داد دین نبی را
غدیرت نگه داشت غار حرا را

 غلامرضا سازگار