فریدن مشیری: ماییم و نوای بی نوایی


با چشم و دلی، ز مهر سرشار

پرسید

چگونه می‌سرایی

در چنبر عالم زمینی


یک‌ باره چه می‌شوی هوایی؟

ناگه ز کدام زخمه گردد چنگ دلت از نوا، نوایی؟


جانت ز کدام جلوه یابد این نقش و نگار کبریایی؟

گر نیست لطیفه ی بهشتی

ور نیست ودیعه ی خدایی

با پردگیان عالم شعر دیدار چگونه می‌نمایی؟

پیغام چگونه می‌فرستی الهام چگونه می‌ربایی؟


گفتم که ندانم و ندانم

این نیز که من کی ام؟ کجایی؟

وین کیست درون من، که نالد

من نایم اگر، کجاست نایی؟


فریاد مرا چگونه ریزد در قالب تنگ شش هجایی

تا در نگری جدایم از خویش

جان رقص‌ کنان از این جدایی


سیمرغ خیال می‌کشد بال

مجذوب حلاوت رهایی

پوینده، تمام هستی من

هر ذره، به سوی روشنایی

هر صبح، رهاتر از پرستواین پیک دیار آشنایی

در دشت فلک به دانه‌ چینی

در جوی سحر، به سینه‌ سایی


از کلبه تنگ بینوایان

تا قصر بلند پادشایی


بر بام ستاره‌ها برآیم

هر شام بدین شکسته‌ پایی

تا بشکفد این جوانه شعر

چون تاج سپیده‌ دم، طلایی


با این همه، در دل تو ای دوست

تا نیست امید رهگشایی


ماییم و نوای بی نوایی

بسم الله اگر حریف مایی



فریدن مشیری: اشکی در گذرگاه تاریخ



از همان روزي كه دست حضرت قابيل

گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزي كه فرزندان آدم
زهر تلخ دشمني در خون شان جوشيد
آدميت مرد
گرچه آدم زنده بود


از همان روزي كه يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ
آدميت برنگشت

قرن ما
روزگار مرگ انسانيت است
سينه دنيا ز خوبي ها تهي است
صحبت از آزادگی پاكي مروت ابلهي است
صحبت از موسي و عيسي و محمد نابجاست
قرن موسي چمبه هاست
روزگار مرگ انسانيت است
من كه از پژمردن يك شاخه گل
از نگاه ساكت يك كودك بيمار
از فغان يك قناري در قفس
از غم يك مرد در زنجير حتي قاتلي بر دار
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام زهرم در پياله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
واي جنگل را بيابان ميكنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان ميكنند
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان ميكنند

صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور
در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است.



فریدن مشیری: من یقین دارم که برگ



من یقین دارم که برگ،

کاین چنین خود را رها کردست در آغوش باد


                                                       فارغ است از یاد مرگ


لاجرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست

پای تا سر، زندگیست


آدمی هم مثل برگ

                       می‌تواند زیست بی‌تشویش مرگ


گر ندارد همچو او، آغوش مهر باد را


می‌تواند یافت لطف

                             هرچه بادا باد را




فریدن مشیری:  هرگز نگرد نیست سزاوار مرد نیست....

در پشت چارچرخه فرسوده ای ، کسی

خطی نوشته بود:

«من گشته نبود!

                  تو دیگر نگرد ،

                                           نیست!»

این آیه ملال

در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت

چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.

چون دوست در برابر خود می نشاندمش

تا عرصه بگوی و مگو، می کشاندمش:

-                                                                                                                                                       در جست و جوی آب حیاتی ؟

                         در بیکران این ظلمات آیا؟

در آرزوی رحم؟ عدالت؟

دنبالِ عشق؟

                   دوست؟.........

ما نیز گشته ایم

«وآن شیخ با چراغ همی گشت.....»

آیا تو نیز،-چون او-«انسانت آرزوست؟»

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:

ما را تمام لذت هستی به جست و جوست.

پویندگی تمامیِ زندگی ست.

هرگز

          «نگرد ! نیست»

                                 سزاوارِ مرد نیست.......




فریدن مشیری: گرگ

خبرگزاری فارس: هفت سال از خاموشي «فريدون مشيري» گذشت

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!


لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ


زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست


ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش


وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر


هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک


وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند


در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر


روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر


مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند


اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند


وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند


گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟...


 

فریدن مشیری: نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت ...


نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت

نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت

نخستين كلامي كه دل هاي ما را به بوي خوش آشنايي سپرد و ...

به مهماني عشق برد

پر از مهر بودي

پر از نور بودم

همه شوق بودي

همه شور بودم

چه خوش لحظه هايي كه دزدانه از هم

نگاهي ربوديم و رازي نهفتيم

چه خوش لحظه هايي كه " مي خواهمت " را

به شرم و خموشي نگفتيم و گفتيم

دو آواي تنهاي سر گشته بوديم

رها در گذرگاه هستي

به سوي هم از دورها پر گشوديم

چه خوش لحظه هايي كه هم را شنيديم

چه خوش لحظه هايي كه در هم وزيديم

چه خوش لحظه هايي كه در پرده عشق

چو يك نغمه شاد با هم شكفتيم

چه شب ها ... چه شب ها ... كه همراه حافظ

در آن كهكشان هاي رنگين

در آن بي كران هاي سرشار از نرگس ونسترن ، ياس ونسرين

ز بسياري شوق وشادي نخفتيم

تو با آن صفاي خدايي

تو با آن دل و جان سرشار از روشنايي

از اين خاكيان دور بودي

من آن مرغ شيدا

در آن باغ بالنده در عطر و رويا

بر آن شاخه هاي فرا رفته تا عالم بي خيالي

      چه مغرور بودم

                 چه مغرور بودم

من وتو چه دنياي پهناوري آفريديم

من وتو به سوي افق هاي نا آشنا پر كشيديم

من وتو ندانسته دانسته ، رفتيم ورفتيم ورفتيم ...

چنان شاد ، خوش ، گرم  ، پويا

كه گفتي به سر منزل آرزوها رسيديم

دريغا

دريغا نديديم

كه دستي در آن آسمان ها

چه بر لوح پيشاني ما نوشته است !

دريغا در آن قصه ها و غزل ها نخوانديم

كه آب وگل عشق با غم سرشته است

فريب و فسون جهان را

تو كر بودي اي دوست من كور بودم !

از آن روزها آه عمري گذشته است ...

من وتو دگرگونه گشتيم

دنيا دگرگونه گشته است

در اين روزگاران بي روشنايي

در اين تيره شب هاي غمگين

كه ديگر نداني كجايم ...

ندانم كجايي ...

چو با ياد آن روزها مي نشينم

چو ياد تو را پيش رو مي نشانم

دل جاودان عاشقم را

به دنبال آن لحظه ها مي كشانم

سرشکي به همراه اين بيت ها مي فشانم ...

نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت

نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت

نخستين كلامي كه دل هاي ما را

به بوي خوش آشنايي سپرد و ...

به مهماني عشق برد

پر از مهر بودي ...

پر از نور بودم ...

همه شوق بودي ...

همه شور بودم ...

فریدن مشیری: کوچه



بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم


در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد


يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت


آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ


يادم آيد : تو به من گفتي :

از اين عشق حذر كن!

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!


با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پيش تو؟‌

هرگز نتوانم!


روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"

باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!


اشكي ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم


رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!



فریدن مشیری: مرگ

fmpcal25


چرا از مرگ می ترسید ؟


چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

مپندارید بوم ناامیدی باز
به بام خاطر من میکند پرواز

مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است

مگر می، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر این می پرستی ها و مستی ها

برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر افیون افسونکار

نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر دنبال آرامش نمی گردید

چرا از مرگ می ترسید ؟

کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیز بال وتند پروازند

اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند

نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمیبیند

چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟

بهشت جاودان آنجاست
گر آن خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست

سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بیرنگ فراموشی است

نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی
نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی

جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام

خوش آن خوابی که بیداری نمیبیند !
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

در این دنیا که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید

که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغا ها بر انگیزند

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید !
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟

چرا از مرگ می ترسید ؟



فریدن مشیری: درد


درون سينه آهي سرد دارم

رخي پژمرده رنگي زرد دارم

ندانم عاشقم ، مستم ، چه هستم ؟

همي دانم دلي پر درد دارم



فریدن مشیری: عشق




ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق ،
که نامی خوش تر از اینت ندانم .

وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری ،
به غیر از « زهر شیرینت » نخوانم .


تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی
تو شیرینی ، که شور هستی از تست .

شراب جام خورشیدی ، که جان را
نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از تست


به آسانی ، مرا از من ربودی
درون کوره ی غم آزمودی

دلت آخر به سرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی


بسی گفتند: « دل از عشق برگیر !
که : نیرنگ است و افسون است و جادوست !

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که این زهر است ، اما ! ...نوشداروست !


چه غم دارم که این زهر تب آلود ،
تنم را در جدایی می گدازد

از آن شادم که در هنگامة درد ؛
غمی شیرین دلم را می نوازد .


اگر مرگم به نامردی نگیرد ؛
مرا مهرِ تو در دل جاودانی است .

وگر عمرم به ناکامی سرآید ؛
ترا دارم که: مرگم زندگانی است .

فریدن مشیری: جادوی سکوت



من سکوت خویش را گم کرده ام

لاجرم در این هیاهو گم شدم


من که خود افسانه می پرداختم

عاقبت افسانه مردم شدم


ای سکوت ای مادر فریاد ها

ساز جانم از تو پر آوازه بود

 تا در آغوش تو در راهی داشتم

چون شراب کهنه شعرم تازه بود


در پناهت برگ و بار من شکفت

تو مرا بردی به شهر یاد ها


 من ندیدم خوشتر از جادوی تو

ای سکوت ای مادر فریاد ها


گم شدم در این هیاهو گم شدم

تو کجایی تا بگیری داد من ؟


گر سکوت خویش را می داشتم

زندگی پر بود از فریاد من

فریدن مشیری: سبکباران ساحل ها


لب دريا ، نسيم و آب و آهنگ ،

شكسته ناله هاي موج بر سنگ

مگر دريا دلي داند كه ما را ،

چه توفان ها ست در اين سينه تنگ


تب و تابي ست در موسيقي آب

كجا پنهان شده ست اين روح بي تاب

فرازش، شوق هستي، شور پرواز،

فرودش : غم ؛ سكوتش : مرگ ومرداب !


سپردم سينه را بر سينه كوه

غريق بهت جنگل هاي انبوه

غروب بيشه زارانم در افكند

به جنگل هاي بي پايان اندوه



لب دريا، گل خورشيد پرپر

به هر موجي، پري خونين شناور

به كام خويش پيچاندند و بردند،

مرا گرداب هاي سرد باور


بخوان، اي مرغ مست بيشه دور،

كه ريزد از صدايت شادي و نور،

قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه

هزاران نغمه دارم چون تو پر شور


لب دريا، غريو موج و كولاك،

فرو پيچده شب در باد نمناك،

نگاه ماه، در آن ابر تاريك؛

نگاه ماهي افتاده بر خاك


پريشان است امشب خاطر آب،

چه راهي مي زند آن روح بي تاب

« سبكباران ساحل ها » چه دانند،

«شب تاريك و بيم موج و گرداب »


لب دريا، شب از هنگامه لبريز،

خروش موج ها: پرهيز ... پرهيز ... ،

در آن توفان كه صد فرياد گم شد؛

چه بر مي آيد از واي شباويز ؟


چراغي دور، در ساحل شكفته

من و دريا، دو همراز نخفته

همه شب، گفت دريا قصه با ماه

دريغا حرف من، حرف نگفته

فریدن مشیری: تا كی تمنایت كنم


عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام بنشین تماشایت کنم


الماس اشك شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سرا پایت كنم


بنشین كه من با هر نظر با چشم دل با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر از روی زیبایت كنم


بنشینم و بنشانمت آنسان كه خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت كنم


بوسم تو را با هر نفس ای بخت دور از دسترس
ور بانگ برداری كه بس غمگین تماشایت كنم


تا كهكشان تا بی نشان بازو به بازویت دهم
با همزمانی همدلی جان را هم آوایت كنم


ای عطر و نور توامان یك دم اكر یابم امان
در شعری از رنگین كمان بانوی رویایت كنم


بانوی رویاهای من ، خورشید دنیاهای من
امید فرداهای من ، تا كی تمنایت كنم ؟!

فریدن مشیری: دریا

فریدون مشیری


به پیش روی من , تا چشم یاری می کند , دریاست !

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست !



درین ساحل که من افتاده ام خاموش .

غمم دریا , دلم تنهاست .


وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست !

خروش موج , با من می کند نجوا ,



که : هر کس دل به دریا زد رهایی یافت !

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...



مرا آن دل که بر دریا زنم , نیست !

ز پا این بند خونین بر کنم نیست ,



امید آنکه جان خسته ام را ,

به آن نادیده ساحل افکنم نیست !



فریدن مشیری: بوی باران


فریدون مشیری


بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه‌های شسته، باران‌خورده پاک

آسمانِ آبی و ابر سپید

برگ‌های سبز بید

عطر نرگس، رقص باد

نغمۀ شوق پرستوهای شاد

خلوتِ گرم کبوترهای مست

 

نرم‌نرمک می‌‌رسد اینک بهار

خوش به‌حالِ روزگار

 

خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها

خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز

خوش به‌حالِ دختر میخک که می‌خندد به ناز

 

خوش به‌حالِ جام لبریز از شراب

خوش به‌حالِ آفتاب

 

ای دلِ من، گرچه در این روزگار

جامۀ رنگین نمی‌پوشی به کام

بادۀ رنگین نمی‌بینی به‌ جام

نُقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن می که می‌باید تُهی‌ست

ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای‌ دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

 

گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ

هفت‌رنگش می‌شود هفتاد رنگ