سیدحسن حسینی: راز رشید

به گونه‌ي ماه
نامت زبان‌زد آسمان‌ها بود
و پيمان برادريت
با جبل نور
چون آيه‌هاي جهاد
محکم
تو آن راز رشيدي
که روزي فرات
بر لبت آورد
و ساعتي بعد
در باران متواتر پولاد
بريده بريده
افشا شدي
و باد
تو را با مشام خيمه‌گاه
در ميان نهاد
و انتظار در بهت کودکانه‌ي حرم
طولاني شد
تو آن راز رشيدي
که روزي فرات
بر لبت آورد
و کنار درک تو
کوه از کمر شکست
شام غريبان
مرحوم سيدحسن حسيني
سکوت
سنگين و پرهياهو
صف مي‌آراست
گلوي شورشي تو
_ در خط مقدم فرياد_
بر يال ذوالجناح باد
دستي دوباره مي‌کشيد
و زير تابش خورشيد
آه از نهاد علقمه برمي‌خاست!
***
سکوت
سنگين و پرهياهو
درهم مي‌شکست
گلوي شورشي تو
بر يال ذوالجناح باد
شتک مي‌زد
علقمه _سرخ و سيراب_
در زير زانوان تو مي‌غلتيد
و خورشيد
بر کوهان کوه‌هاي برهنه

به اسارت مي‌رفت...




افشین یداللهی: یک شب دلی


افشین یداللهی


یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت

دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد

اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را

بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت

خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم

بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق

مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم

رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم

از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت



میان خنده ی  عدو، بهر تو گریه می کنم

ز بام کوفه می کنم تو را نظاره یا حسین!

تو هم مرا نظاره کن به یک اشاره یا حسین!

سرو به خون نشسته ام، زائر دست بسته ام

سلام می فرستمت از لب پاره یا حسین!

لحظه به لحظه دم به دم، مرگ دوباره دیده ام

بس که رسیده بر تنم، زخم دوباره یا حسین!

میان خنده ی  عدو بهر تو گریه می کنم

بلکه به اشک دیده ام کنی نظاره یا حسین!

تیر به چله ی کمان، کمان به دست حرمله

میا به کوفه رحم کن به شیرخواره یا حسین!

پرده کنار رفته و می نگرم به دخترت

نه معجرش بود به سر، نه گوشواره یا حسین!

هدیه ی  حاجیان بود به مسلخ ولا یکی

مرا بود در این منا دو ماه پاره یا حسین!

به آسمان دیده ام، نظاره کن که دم به دم

در آفتاب ریختم بر تو ستاره یا حسین!

نگه به مکه دوختم چو شمع بر تو سوختم

درون سینه ام شده نفس شراره یا حسین!

کرم کن و به یک نظر به نظم "میثمت" نگر

که کرده سوز او اثر به سنگ خاره یا حسین!




غلامرضا سازگار



بیدل دهلوی: گم می کنم


چيزي از خود هر قدم زير قدم گم ميکنم

رفته رفته هرچه دارم چون قلم گم ميکنم

بي نصيب معنيم کز لفظ ميجويم مراد

دل اگر پيدا شود دير و حرم گم ميکنم

اي هوس دود تعين بر دماغ من مپيچ

زير اين پرچم چو شمع آخر علم گم ميکنم

تشنکام حرص ميميرد قناعت تا ابد

يک عرق گر از جبين شرم نم گم ميکنم

دعوي خضر طريقت بود نم آواره کرد

اندکي گر کم شود اين راه کم گم ميکنم

تا غبار وادي مجنون بيادم ميرسد

آسمان بر سر زمين زير قدم گم ميکنم

رنگ و بو چيزي ندارد غير استغنا بهار

هرچه از خود گم کنم با او بهم گم ميکنم

دل نميماند بدستم طاقت ديدار کو

تا تو مي آئي به پيش آينه هم گم ميکنم

عالم صورت برون از عالم تنزيه نيست

در صمد دارم تماشاگر صنم گم ميکنم

قاصد ملک فراموشي کسي چون من مباد

نامه ئي دارم که هرجا مي برم گم ميکنم

دم مزن از جستجوي شوق بي پرواي من

هرچه مي يابم ز هستي تا عدم گم ميکنم

بر رفيقان (بيدل) از مقصد چسان آرم خبر

منکه خود را نيز تا آنجا رسم گم ميکنم



فریدن مشیری: بوی باران


فریدون مشیری


بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه‌های شسته، باران‌خورده پاک

آسمانِ آبی و ابر سپید

برگ‌های سبز بید

عطر نرگس، رقص باد

نغمۀ شوق پرستوهای شاد

خلوتِ گرم کبوترهای مست

 

نرم‌نرمک می‌‌رسد اینک بهار

خوش به‌حالِ روزگار

 

خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها

خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز

خوش به‌حالِ دختر میخک که می‌خندد به ناز

 

خوش به‌حالِ جام لبریز از شراب

خوش به‌حالِ آفتاب

 

ای دلِ من، گرچه در این روزگار

جامۀ رنگین نمی‌پوشی به کام

بادۀ رنگین نمی‌بینی به‌ جام

نُقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن می که می‌باید تُهی‌ست

ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای‌ دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

 

گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ

هفت‌رنگش می‌شود هفتاد رنگ

مولانا: کو به کو




دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن

چون خمشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن

باده خاص خورده‌ای نقل خلاص خورده‌ای

بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن



روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو

خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن



دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن

من همگی تراستم مست می وفاستم

با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن



ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام

او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن



ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو

گر نه سماع باره‌ای دست به نای جان مکن

نفخ نفخت کرده‌ای در همه دردمیده‌ای

چون دم توست جان نی بی‌نی ما فغان مکن


کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد

ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن



ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو

گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن

هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو

کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن



شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا

گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن



باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو

باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن

باده عام از برون باده عارف از درون

بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن



از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو

چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن



مولانا: قراضه چین


Maulana, Rumi


ای عاشقان ای عاشــــــــــــــقان آن کس که بیند روی او

شوریده گردد عقــــــــــــل او آشـــــفته گردد خــــــــوی او


معشوق را جویـــــان شــــــــــود دکان او ویران شـــــــــود

بر رو و سر پویان شود چــــــــــــون آب اندر جــــــــــوی او


در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود

آن کو چنین رنجــــــــــــــور شد نایافـت شـــــــد داروی او


جــــــــــان ملک سجـــده کند آن را که حــق را خاک شد

ترک فلک چـــــــاکر شــود آن را که شــــــــد هنــــدوی او


عشـــــــقش دل پردرد را بر کــــــف نهــــــــد بو می‌کـــند

چون خـــــــــــوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او


بس سیــنه‌ها را خست او بـــــــس خـواب‌ها را بست او

بسته‌ست دســـت جــــــادوان آن غــــــمزه جــــــادوی او


شاهان همه مســــکین او خـــــــوبان قراضه چیـــــــن او

شیــــــران زده دم بر زمیــــــن پیش ســـــــگان کـــوی او


بنـــــــــــــگر یکی بر آســــــــــمان بر قله روحــــــــــــانیان

چنــــدین چــــــــراغ و مشعله بر برج و بر بــــــــــــاروی او


شد قلعه دارش عقل کل آن شـــــــــــاه بی‌طبل و دهـل

بر قلعـــــــــه آن کـــــــس بررود کــــــــــــو را نماند اوی او


ای ماه رویش دیـــــــــده‌ای خـــــــوبی از او دزدیــــــده‌ای

ای شب تو زلفش دیده‌ای نی نی و نی یک مــــــوی او


این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشــــــان

چون بیـــــــــــوه‌ای جامه سیه در خاک رفته شـــــوی او


شب فعل و دستـــــــــان می‌کند او عیش پنهان می‌کند

نی چشـــــــم بندد چشـــم او کژ می‌نــــــــــهد ابروی او


ای شـــــــــــــــــب من این نوحه گری از تــو ندارم باوری

چون پیش چـــوگان قدر هســـــــتی دوان چون گــوی او


آن کس که این چــــــوگان خورد گوی ســــــــعادت او برد

بی‌پا و بی‌ســـــر می‌دود چون دل به گرد کــــــــــــوی او


ای روی ما چـــــــون زعفران از عشـــــــق لاله ستان او

ای دل فرورفته به ســــــر چون شــــــــانه در گیسوی او


مر عشق را خود پشت کو سر تا به ســر روی است او

این پشت و رو این سو بود جز رو نباشـــــد ســـــوی او


او هســــــت از صــــــــورت بری کارش همه صورتـــگری

ای دل ز صــــــــــــورت نگذری زیرا نه‌ای یک تــــــــوی او


دانـــــــــد دل هر پــــــــــــاک دل آواز دل ز آواز گــــــــــــل

غریـــــدن شـــــــیر است این در صــــــــــورت آهــوی او


بافیده دســــــــــت احـــــد پیـــــــــــدا بود پیـــــــــدا بود

از صنــــــعت جولاهه‌ای وز دســــــــــت وز ماکــــــوی او


ای جـــــــــــان‌ها مـــــاکوی او وی قبــــــــــله ما کوی او

فراش این کو آســـــــــــــمان وین خاک کدبانــــــــوی او


سوزان دلم از رشـک او گــــشته دو چشمم مشک او

کی ز آب چشـــــــــم او تر شود ای بــــــحر تا زانوی او


این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جـــــــان من

صد رحمت و صد آفرین بر دســـــت و بر بــــــــــازوی او


من دســــــت و پا انداختم وز جســـــت و جو پرداختم

ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او


من چــــــند گفتم های دل خاموش از این سودای دل

سودش ندارد های من چون بشـــــــــنود دل هوی او


فاضل نظری: قفس باز


ای زندگی بردار دست از امتحانم

چیزی نه میدانم نه می‌خواهم بدانم

 
  دلسنگ یا دلتنگ، چون کوهی زمینگیر

از آسمان دلخوش به یک رنگین‌کمانم

 

کوتاهی عمر گل از بالانشینی‌ست

اکنون که می‌بینند خارم، در امانم

 
                             دلبسته‌ی افلاکم و پابسته‌ی خاک

                             فواره‌ای بین زمین و آسمانم
     
 

آن روز اگر خود بال خود را می‌شکستم

اکنون نمی‌گفتم بمانم یا نمانم

 
قفل قفس باز و قناری‌ها هراسان

دل‌کندن آسان نیست! آیا می‌توانم؟



شهریار:  دیوان و دیوانه


شهریار                        Shahryar

یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد

درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد


        من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست

درد آن بود که از پا درمان من بیفتد


یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست

دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد


ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من

  ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد


از گوهر مرادم چشم امید بسته است

این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد


      من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان

گردون کجا به فکر سامان من بیفتد


خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا

گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد


شهریار: از زندگانيم گله دارد جوانيم...

شهریار

از زندگانيم گله دارد جوانيم


شرمنده ي جواني از اين زندگانيم



دارم هواي صحبت ياران رفته را

ياري کن اي اجل که به ياران رسانيم



پرواي پنج روز جهان کي کنم که عشق

داده نويد زندگي جاودانيم



چون يوسفم به چاه بيابان غم اسير

وز دور مژده ي جرس کاروانيم



گوش زمين به ناله من نيست آشنا

من طاير شکسته پر آسمانيم



گيرم که آب و دانه دريغم نداشتند

چون ميکنند با غم بي همزبانيم



اي لاله ي بهار جواني که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانيم



گفتي که آتش بنشاني ولي چه سود

برخاستي که بر سر آتش نشانيم



شمعم گريست زار به بالين که شهريار

من نيز چون تو همدم سوز نهانيم

رهی معیری: رسوای دل


همچو نی می نالم از سودای دل
 آتشی در سینه دارم جای دل


من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل


همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل


دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل


ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل


خانه مور است و منزلگاه بوم
 آسمان با همت والای دل


گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل


در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل

سهراب سپهری: خانه دوست كجاست...

« خانه دوست كجاست؟ » در فلق بود كه پرسيد سوار.

آسمان مكثي كرد.

رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن ها بخشيد

و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:

نرسيده به درخت،

كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است.

مي روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر بدر مي آرد،

پس به سمت گل تنهايي مي پيچي،

دو قدم مانده به گل،

پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني

و ترا ترسي شفاف فرا مي گيرد.

در صميميت سيال فضا، خش خشي مي شنوي:

كودكي مي بيني

رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لايه نور

و از او مي پرسي

خانه دوست كجاست.
 

مهدی اخوان ثالث: باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟


آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر، با آن پوستين سرد نمناكش


باغ بي برگي
روز و شب تنهاست
با سكوت پاك غمناكش
ساز او باران، سرودش باد

جامه اش شولاي عرياني ست

ور جز اينش جامه اي بايد
بافته بس شعله ي زر تا پودش باد
گو برويد، يا نرويد، هر چه در هر كجا كه خواهد
يا نمي‌خواهد
باغبان و رهگذاري نيست
باغ نوميدان
چشم در راه بهاري نيست
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد
باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟

داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت پست خاك مي گويد

باغ بي‌برگي
خنده اش خوني ست اشك آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن
پادشاه فصلها، پاييز

مهدی اخوان ثالث: من اینجا بس دلم تنگ است


بسان رهنوردانی که در افسانه‌ها گويند،

گرفته کولبار زادِ ره بر دوش،
فشرده چوب‌دست خيزران در مشت،
گهی پرگوی و گه خاموش،
در آن مه‌گون فضای خلوت افسانگی‌شان راه می‌پويند،
ما هم راه خود را می‌کنيم آغاز.


سه ره پيداست.
نوشته بر سر هر يک به سنگ اندر،
حديثی که‌ش نمی‌خوانی بر آن ديگر.
نخستين: راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دو ديگر: راهِ نيمش ننگ، نيمش نام،
اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام.
سه ديگر: راه بی‌برگشت، بی‌فرجام.


من اينجا بس دلم تنگ‌ست
و هر سازی که می‌بينم بدآهنگ‌ست.
بيا ره‌توشه برداريم،
قدم در راه بی‌برگشت بگذاريم،
ببينيم آسمانِ "هر کجا" آيا همين رنگ‌ست؟


تو دانی کاين سفر هرگز بسوی آسمانها نيست.
سوی بهرام، اين جاويدِ خون‌آشام،
سوی ناهيد، اين بد بيوه‌ی گرگِ قحبه‌ی بی‌غم،
که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خيام،
و می‌رقصيد دست‌افشان و پاکوبان بسان دختر کولی،
و اکنون می‌زند با ساغر "مک‌نيس" يا "نيما"
و فردا نيز خواهد زد به جام هر که بعد از ما،
سوی اينها و آنها نيست.
بسوی پهن‌دشتِ بی‌خداوندی‌ست،
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر بخاک افتند.


بهِل کاين آسمان پاک،
چراگاه کسانی چون مسيح و ديگران باشد:
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کان خوبان
پدرشان کيست؟
و يا سود و ثمرشان چيست؟
بيا ره‌توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم


بسوی سرزمينهايی که ديدارش،
بسان شعله‌ی آتش،
دواند در رگم خونِ نشيطِ زنده‌ی بيدار.
نه اين خونی که دارم، پير و سرد و تيره و بيمار.
چو کرم نيمه‌جانی بی‌سر و بی‌دم
که از دهليز نقب‌آسای زهراندود رگهايم
کشاند خويشتن را، همچون مستان دست بر ديوار،
بسوی قلب من، اين غرفه‌ی با پرده‌های تار
و می‌پرسد، صدايش ناله‌ای بی‌نور:
- "کسی اينجاست؟
هلا! من با شمايم، های! ... می‌پرسم کسی اينجاست؟
کسی اينجا پيام آورد؟
نگاهی، يا که لبخندی؟
فشارِ گرم دستِ دوست‌مانندی؟"
و می‌بيند صدايی نيست، نور آشنايی نيست، حتی از نگاه مرده‌ای هم رد پايی نيست.
صدايی نيست الا پت‌پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ.
ملول و با سحر نزديک و دستش گرمِ کار مرگ.
وز آنسو می‌رود بيرون، بسوی غرفه‌ای ديگر،
به‌اميدی که نوشد از هوای تازه‌ی آزاد،
ولی آنجا حديث بنگ و افيون است - از اعطای درويشی که می‌خواند:
"جهان پيرست و بی‌بنياد، ازين فرهادکش فرياد ..."


وز آنجا می‌رود بيرون، بسوی جمله ساحل‌ها.
پس از گشتی کسالت‌بار،
بدانسان - باز می‌پرسد - سراندر غرفه‌ای با پرده‌های تار:
- "کسی اينجاست؟"
و می‌بيند همان شمع و همان نجواست.
که می‌گويد بمان اينجا؟
که پرسی همچو آن پير به‌درد‌آلوده‌ی مهجور:
خدايا "به کجای اين شب تيره بياويزم قبای ژنده‌ی خود را؟"


بيا ره‌توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
کجا؟ هر جا که پيش آيد.
بدان‌جايی که می‌گويند خورشيدِ غروب ما،
زند بر پرده‌ی شبگيرشان تصوير.


بدان دستش گرفته رايتی زربفت و گويد: زود
وزين دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دير


کجا؟ هر جا که پيش آيد.
به آنجايی که می‌گويند
چو گل روييده شهری روشن از دريای تردامان
و در آن چشمه‌هايی هست،
که دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين‌بال شعر از آن
و می‌نوشد از آن مردی که می‌گويد:
"چرا بر خويشتن هموار بايد کرد رنج آبياری کردن باغی
کز آن گل کاغذين رويد؟"
به آنجايی که می‌گويند روزی دختری بوده‌ست
که مرگش نيز (چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک ديگری بوده‌ست،


کجا؟ هر جا که اينجا نيست.
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم.
ز سيلی‌زن، ز سيلی‌خور،
وزين تصوير بر ديوار ترسانم.
درين تصوير،
عمر با تازيانه‌ی شوم و بی‌رحم خشايرشا
زند ديوانه‌وار، اما نه بر دريا،
به گرده‌ی من، به رگهای فسرده‌ی من
به زنده‌ی تو، به مرده‌ی من.


بيا تا راه بسپاريم
بسوی سبزه‌زارانی که نه کس کِشته، ندروده
بسوی سرزمينهايی که در آن هر چه بينی بکر و دوشيزه‌ست
و نقش رنگ و رويش هم بدينسان از ازل بوده،
که چونين پاک و پاکيزه‌ست.


بسوی آفتاب شاد صحرايی،
که نگذارد تهی از خون گرم خويشتن جايی
و ما بر بيکرانِ سبز و مخمل‌گونه‌ی دريا،
می‌اندازيم زورقهای خود را چون کُلِ بادام
و مرغان سپيد بادبانها را می‌آموزيم
که باد شرطه را آغوش بگشايند
و می‌رانيم گاهی تند، گاه آرام


بيا ای خسته‌خاطر دوست! ای مانند من دل‌کنده و غمگين
من اينجا بس دلم تنگ است.
بيا ره‌توشه برداريم
قدم در راه بی‌فرجام بگذاريم.

سهراب سپهری: صدای پای آب



اهل كاشانم
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.

و خدايي كه در اين نزديكي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.

من مسلمانم.
قبله ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي "تكبيره الاحرام" علف مي خوانم،
پي "قد قامت" موج.

كعبه ام بر لب آب ،
كعبه ام زير اقاقي هاست.
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهر به شهر.

"حجر الاسود" من روشني باغچه است.

اهل كاشانم.
پيشه ام نقاشي است:
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود.
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
پرده ام بي جان است.
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است.

اهل كاشانم
نسبم شايد برسد
به گياهي در هند، به سفالينه اي از خاك "سيلك".
نسبم شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد.

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتي مرد. آسمان آبي بود،
مادرم بي خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد.
پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي خواهي ؟
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند؟

پدرم نقاشي مي كرد.
تار هم مي ساخت، تار هم مي زد.
خط خوبي هم داشت.

باغ ما در طرف سايه دانايي بود.
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود.
باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود.
ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويدم در خواب.
آب بي فلسفه مي خوردم.
توت بي دانش مي چيدم.
تا اناري تركي برميداشت، دست فواره خواهش مي شد.
تا چلويي مي خواند، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت.
گاه تنهايي، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد.
شوق مي آمد، دست در گردن حس مي انداخت.
فكر ،بازي مي كرد.
زندگي چيزي بود ، مثل يك بارش عيد، يك چنار پر سار.
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود،
يك بغل آزادي بود.
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود.

طفل ، پاورچين پاورچين، دور شد كم كم در كوچه سنجاقك ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون دلم از غربت سنجاقك پر.

من به مهماني دنيا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ايوان چراغاني دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته كوچه شك ،
تا هواي خنك استغنا،
تا شب خيس محبت رفتم.
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سكوت خواهش،
تا صداي پر تنهايي.

چيزهايي ديدم در روي زمين:
كودكي ديم، ماه را بو مي كرد.
قفسي بي در ديدم كه در آن، روشني پرپر مي زد.
نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت.
من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي بود، دوري شبنم بود، كاسه داغ محبت بود.
من گدايي ديدم، در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز.

بره اي ديدم ، بادبادك مي خورد.
من الاغي ديدم، ينجه را مي فهميد.
در چراگاه " نصيحت" گاوي ديدم سير.

شاعري ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مي گفت: "شما"

من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور.
كاغذي ديدم ، از جنس بهار،
موزه اي ديدم دور از سبزه،
مسجدي دور از آب.
سر بالين فقهي نوميد، كوزه اي ديدم لبريز سوال.

قاطري ديدم بارش "انشا"
اشتري ديدم بارش سبد خالي " پند و امثال".
عارفي ديدم بارش " تننا ها يا هو".

من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد.
من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم، كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت.)
من قطاري ديدم، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد.
و هواپيمايي، كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود:
كاكل پوپك ،
خال هاي پر پروانه،
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايي.
خواهش روشن يك گنجشك، وقتي از روي چناري به زمين مي آيد.
و بلوغ خورشيد.
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح.

پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت.
پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت.
پله هايي كه به قانون فساد گل سرخ
و به ادراك رياضي حيات،
پله هايي كه به بام اشراق،
پله هايي كه به سكوي تجلي مي رفت.

مادرم آن پايين
استكان ها را در خاطره شط مي شست.

شهر پيدا بود:
رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ.
سقف بي كفتر صدها اتوبوس.
گل فروشي گل هايش را مي كرد حراج.
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي مي بست.
پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد.
كودكي هسته زردآلو را ، روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد.
و بزي از "خزر" نقشه جغرافي ، آب مي خورد.

بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب.

چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابيدن گاري چي ،
مرد گاري چي در حسرت مرگ.

عشق پيدا بود ، موج پيدا بود.
برف پيدا بود ، دوستي پيدا بود.
كلمه پيدا بود.
آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب.
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حيات.
شرق اندوه نهاد بشري.
فصل ول گردي در كوچه زن.
بوي تنهايي در كوچه فصل.

دست تابستان يك بادبزن پيدا بود.

سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاك.
ريزش تاك جوان از ديوار.
بارش شبنم روي پل خواب.
پرش شادي از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت كلام.

جنگ يك روزنه با خواهش نور.
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد.
جنگ تنهايي با يك آواز:
جنگ زيبايي گلابي ها با خالي يك زنبيل.
جنگ خونين انار و دندان.
جنگ "نازي" ها با ساقه ناز.
جنگ طوطي و فصاحت با هم.
جنگ پيشاني با سردي مهر.

حمله كاشي مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به برنامه " دفع آفات".
حمله دسته سنجاقك، به صف كارگر " لوله كشي".
حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي.
حمله واژه به فك شاعر.

فتح يك قرن به دست يك شعر.
فتح يك باغ به دست يك سار.
فتح يك كوچه به دست دو سلام.
فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سواري چوبي.
فتح يك عيد به دست دو عروسك ، يك توپ.

قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر.
قتل يك قصه سر كوچه خواب .
قتل يك غصه به دستور سرود.
قتل يك مهتاب به فرمان نئون.
قتل يك بيد به دست "دولت".
قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ.

همه روي زمين پيدا بود:
نظم در كوچه يونان مي رفت.
جغد در "باغ معلق " مي خواند.
باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راند.
روي درياچه آرام "نگين" ، قايقي گل مي برد.
در بنارس سر هر كرچه چراغي ابدي روشن بود.

مردمان را ديدم.
شهرها را ديدم.
دشت ها را، كوه ها را ديدم.
آب را ديدم ، خاك را ديدم.
نور و ظلمت را ديدم.
و گياهان را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت ديدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم.


اهل كاشانم، اما
شهر من كاشان نيست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام.
من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم.
من صداي نفس باغچه را مي شنوم.
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد.
و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي.
و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح.
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ،
ضربان سحر چاه كبوترها،
تپش قلب شب آدينه،
جريان گل ميخك در فكر،
شيهه پاك حقيقت از دور.
من صداي وزش ماده را مي شنوم
و صداي ، كفش ايمان را در كوچه شوق.
و صداي باران را، روي پلك تر عشق،
روي موسيقي غمناك بلوغ،
روي آواز انارستان ها.
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب،
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي،
پر و خالي شدن كاسه غربت از باد.

من به آغاز زمين نزديكم.
نبض گل ها را مي گيرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.

روح من در جهت تازه اشيا جاري است .
روح من كم سال است.
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش مي گيرد.
روح من بيكار است:
قطره هاي باران را، درز آجرها را، مي شمارد.
روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.

من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من نديدن بيدي، سايه اش را بفروشد به زمين.
رايگان مي بخشد، نارون شاخه خود را به كلاغ.
هر كجا برگي هست ، شور من مي شكفد.
بوته خشخاشي، شست و شو داده مرا در سيلان بودن.

مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم.
مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن.
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم.
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم.
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي.

تا بخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند، تا بخواهي تكثير.

من به سيبي خوشنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه.
من به يك آينه، يك بستگي پاك قناعت دارم.
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد.
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند.
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم،
رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را.
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد،
سار كي مي آيد، كبك كي مي خواند، باز كي مي ميرد،
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.


زندگي رسم خوشايندي است.
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
پرشي دارد اندازه عشق.
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند.
زندگي نوبر انجير سياه ، كه در دهان گس تابستان است.
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است.
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست.
خبر رفتن موشك به فضا،
لمس تنهايي "ماه"، فكر بوييدن گل در كره اي ديگر.

زندگي شستن يك بشقاب است.


زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است.
زندگي "مجذور" آينه است.
زندگي گل به "توان" ابديت،
زندگي "ضرب" زمين در ضربان دل ما،
زندگي "هندسه" ساده و يكسان نفسهاست.

هر كجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است.
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچهاي غربت؟

من نمي دانم
كه چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است ، كبوتر زيباست.
و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست.
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.
واژه ها را بايد شست .
واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد.

چترها را بايد بست.
زير باران بايد رفت.
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
زير باران بايد با زن خوابيد.
زير باران بايد بازي كرد.
زير بايد بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي ،
زندگي آب تني كردن در حوضچه "اكنون"است.

رخت ها را بكنيم:
آب در يك قدمي است.

روشني را بچشيم.
شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو را.
گرمي لانه لكلك را ادراك كنيم.
روي قانون چمن پا نگذاريم.
در موستان گره ذايقه را باز كنيم.
و دهان را بگشاييم اگر ماه در آمد.
و نگوييم كه شب چيز بدي است.
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ.

و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ ، اين همه سبز.

صبح ها نان و پنيرك بخوريم.
و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام.
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت.
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند.
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون.
و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه ميخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت.
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد.
و بدانيم كه پيش از مرجان خلائي بود در انديشه درياها.

و نپرسيم كجاييم،
بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را.

و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست.
و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است.
و نپرسيم پدرهاي پدرها چه نسيمي، چه شبي داشته اند.
پشت سر نيست فضايي زنده.
پشت سر مرغ نمي خواند.
پشت سر باد نمي آيد.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روي همه فرفره ها خاك نشسته است.
پشت سر خستگي تاريخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسكون مي ريزد.

لب دريا برويم،
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت را از آب.

ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم.

بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
(ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين،
مي رسد دست به سقف ملكوت.
ديده ام، سهره بهتر مي خواند.
گاه زخمي كه به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من آموخته است.
گاه در بستر بيماري من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسيم از مرگ
(مرگ پايان كبوتر نيست.
مرگ وارونه يك زنجره نيست.
مرگ در ذهن اقاقي جاري است.
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد.
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند.
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است.
مرگ گاهي ريحان مي چيند.
مرگ گاهي ودكا مي نوشد.
گاه در سايه است به ما مي نگرد.
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است.)

در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپر هاي صدا مي شنويم.

پرده را برداريم :
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد.
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند.
بگذاريم غريزه پي بازي برود.
كفش ها را بكند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند.
چيز بنويسد.
به خيابان برود.

ساده باشيم.
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت.

كار ما نيست شناسايي "راز" گل سرخ ،
كار ما شايد اين است
كه در "افسون" گل سرخ شناور باشيم.
پشت دانايي اردو بزنيم.
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم.
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم.
هيجان ها را پرواز دهيم.
روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم.
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي "هستي".
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.
نام را باز ستانيم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم.
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم.

كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم.

قیصر امین پور: رفتار من عادی است

رفتار من عادی است

اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می‌بیند
از دور می‌گوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!

اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می‌کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تو چه پنهان -
با سنگها آواز می‌خوانم
و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم

حس می‌کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می‌شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می‌پرستم

از جمله دیشب هم
دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب‌هایم را اتو کردم
تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفش‌هایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه‌ها را
دنبال آن افسانه‌ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه‌هایم
بوی غریب و مبهمی می‌داد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خورده‌ی نامه
بوی تمام یاس‌های آسمانی
احساس می‌شد

دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب‌هایم را
از پاره‌های ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم

دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سال‌ها پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست‌تر دارم

دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست

این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم

گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک
یک روز کامل جشن می‌گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می‌میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه‌های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می‌کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می‌کند

اما
غیر از همین حس‌ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است!

قیصر امین پور: لحظه های کاغذی

خسته ام از آرزوها؛آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی؛بالهای استعاری


لحظه های کاغذی را؛روز وشب تکرارکردن

خاطرات بایگانی ؛زندگی های اداری


آفتاب زرد وغمگین؛پله های رو به پایین

سقفهای سرد و سنگین؛آسمانهای اجاری


با نگاهی سرشکسته؛چشمهایی پینه بسته

خسته از درهای بسته؛خسته از چشم انتظاری


صندلیهای خمیده؛میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده؛گریه های اختیاری


عصر جدولهای خالی؛پارکهای این حوالی

پرسه های بی خیالی؛نیمکتهای خماری


رونوشت روزها را؛روی هم سنجاق کردم

شنبه های بی پناهی؛جمعه های بی قراری


عاقبت پرونده ام را؛با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی؛باد خواهد برد باری


روی میز خالی من؛صفحه ی باز حوادث

در ستون تسلیتها؛نامی از ما یادگاری