مهدی اخوان ثالث: نغمه هم درد
باز آينه خورشيد از آن اوج بلند
راست برسنگ غروب آمد و آهسته شكست
شب رسيد از ره و آن آينه خرد شده
شد پراكنده و در دامن افلاك نشست
تشنه ام امشب، اگر باز خيال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
كاش از عمر شبي تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمه اي شيرين ست
من دگر نيستم، اي خواب برو، حلقه مزن
اين سكوتي كه تو را ميطلبد نيست عميق
وه كه غافل شده اي از دل غوغایي من
مي رسد نغمه اي از دور به گوشم، اي خواب
مكن، اين نغمه جادو را خاموش مكن:
«زلف، چون دوش، رها تا به سر دوش مكن
اي مه امروز پريشان ترم از دوش مكن»
در هياهوي شب غم زده با اختركان
سيل از راه دراز آمده را همهمه ايست
برو اي خواب، برو عيش مرا تيره مكن
خاطرم دست خوش زير و بم زمزمه ايست
چشم بر دامن البرز سيه دوخته ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب ست
عشق در پنجه غم قلب مرا مي فشرد
با تو اي خواب، نبرد من و دل زين سبب ست
مرغ شب آمد و در لانه تاريك خزيد
نغمه اش را به دلم هديه كند بال نسيم
آه... بگذار كه داغ دل من تازه شود
روح را نغمه هم درد فتوحي ست عظيم.