ترانه ها: محسن چاوشی.ژاکت.ژاکت

پاییز که میشد
دلم شور میزد
می ترسیدمژاکت یکی از
هم کلاسی هایم را
پوشیده باشم
+ نوشته شده در جمعه دوازدهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 14:42 توسط شاعر
|

پاییز که میشد
دلم شور میزد
می ترسیدمآسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستين سرد نمناكش
باغ بي برگي
روز و شب
تنهاست
با سكوت پاك
غمناكش
ساز او
باران، سرودش باد
جامه اش شولاي عرياني ست
ور جز اينش
جامه اي بايد
بافته بس
شعله ي زر تا پودش باد
گو برويد، يا
نرويد، هر چه در هر كجا كه خواهد
يا نميخواهد
باغبان و
رهگذاري نيست
باغ نوميدان
چشم در راه
بهاري نيست
گر ز چشمش
پرتو گرمي نمي تابد
ور به رويش
برگ لبخندي نمي رويد
باغ بي برگي
كه مي گويد كه زيبا نيست؟
داستان از
ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت پست خاك مي
گويد
باغ بيبرگي
خنده اش
خوني ست اشك آميز
جاودان بر
اسب يال افشان زردش مي چمد در آن
پادشاه
فصلها، پاييز