میان خنده ی  عدو، بهر تو گریه می کنم

ز بام کوفه می کنم تو را نظاره یا حسین!

تو هم مرا نظاره کن به یک اشاره یا حسین!

سرو به خون نشسته ام، زائر دست بسته ام

سلام می فرستمت از لب پاره یا حسین!

لحظه به لحظه دم به دم، مرگ دوباره دیده ام

بس که رسیده بر تنم، زخم دوباره یا حسین!

میان خنده ی  عدو بهر تو گریه می کنم

بلکه به اشک دیده ام کنی نظاره یا حسین!

تیر به چله ی کمان، کمان به دست حرمله

میا به کوفه رحم کن به شیرخواره یا حسین!

پرده کنار رفته و می نگرم به دخترت

نه معجرش بود به سر، نه گوشواره یا حسین!

هدیه ی  حاجیان بود به مسلخ ولا یکی

مرا بود در این منا دو ماه پاره یا حسین!

به آسمان دیده ام، نظاره کن که دم به دم

در آفتاب ریختم بر تو ستاره یا حسین!

نگه به مکه دوختم چو شمع بر تو سوختم

درون سینه ام شده نفس شراره یا حسین!

کرم کن و به یک نظر به نظم "میثمت" نگر

که کرده سوز او اثر به سنگ خاره یا حسین!




غلامرضا سازگار



فریدن مشیری: اشکی در گذرگاه تاریخ



از همان روزي كه دست حضرت قابيل

گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزي كه فرزندان آدم
زهر تلخ دشمني در خون شان جوشيد
آدميت مرد
گرچه آدم زنده بود


از همان روزي كه يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ
آدميت برنگشت

قرن ما
روزگار مرگ انسانيت است
سينه دنيا ز خوبي ها تهي است
صحبت از آزادگی پاكي مروت ابلهي است
صحبت از موسي و عيسي و محمد نابجاست
قرن موسي چمبه هاست
روزگار مرگ انسانيت است
من كه از پژمردن يك شاخه گل
از نگاه ساكت يك كودك بيمار
از فغان يك قناري در قفس
از غم يك مرد در زنجير حتي قاتلي بر دار
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام زهرم در پياله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
واي جنگل را بيابان ميكنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان ميكنند
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان ميكنند

صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور
در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است.



فریدن مشیری: من یقین دارم که برگ



من یقین دارم که برگ،

کاین چنین خود را رها کردست در آغوش باد


                                                       فارغ است از یاد مرگ


لاجرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست

پای تا سر، زندگیست


آدمی هم مثل برگ

                       می‌تواند زیست بی‌تشویش مرگ


گر ندارد همچو او، آغوش مهر باد را


می‌تواند یافت لطف

                             هرچه بادا باد را




فریدن مشیری: مرگ

fmpcal25


چرا از مرگ می ترسید ؟


چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

مپندارید بوم ناامیدی باز
به بام خاطر من میکند پرواز

مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است

مگر می، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر این می پرستی ها و مستی ها

برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر افیون افسونکار

نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر دنبال آرامش نمی گردید

چرا از مرگ می ترسید ؟

کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیز بال وتند پروازند

اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند

نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمیبیند

چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟

بهشت جاودان آنجاست
گر آن خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست

سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بیرنگ فراموشی است

نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی
نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی

جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام

خوش آن خوابی که بیداری نمیبیند !
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

در این دنیا که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید

که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغا ها بر انگیزند

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید !
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟

چرا از مرگ می ترسید ؟



فاضل نظری: ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیر

فواره وار، سربه هوایی و سربه زیر

چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر



ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار

من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر



پلک مرا برای تماشای خود ببند

ای ردپای گمشده ی باد در کویر



ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود

ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر



مرداب زندگی همه را غرق می کند

ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیر



چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش

با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر

فاضل نظری: چه غم وقتی ...

گریه های امپراطور


چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد

از این بی آبرویی نام ما آوازه می گیرد


من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم

خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد


به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق

عجب داروغه ای! باج سر دروازه می گیرد


چرا ای مرگ می خندی؟ نه می خوانی، نه می بندی!

کتابی را که از خون جگر شیرازه می گیرد


ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم

نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد



شهریار: زندان زندگی



تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم                          

             روزی سراغ وقت من آئی که نیستم

در آستان مرگ که زندان زندگیست

                                              تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم

پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل

                                               یک روز خنده کردم و عمری گریستم

طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست

                                               چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم

گوهرشناس نیست در این شهر شهریار

                                                من در صف خزف چه بگویم که چیستم


مهدی اخوان ثالث: شمعدان



چون شمعم و سرنوشت روشن، خطرم

پروانهٔ مرگ پر زنان دور سرم



چون شرط ِ اجل بر سر از آتش تبرم

خصم افکند آوازه که با تاج زرم!


اکنون که زبان شعله ورم نیست چو شمع

وز عمر همین شبم باقی ست، چو شمع


فیلم نه به یاد ِ هیچ هندوستانی

پس بر سرم آتشین کجک چیست، چو شمع؟


از آتش دل شب همه شب بیدارم

چون شمع ز شعله تاج بر سر دارم


از روز دلم به وحشت، از شب به هراس

وز بود و نبود خویشتن بیزارم

مهدی اخوان ثالث: باز باید زیست


من نه خوش بینم نه بد بینم

من شد و هست و شود بینم...

عشق را عاشق شناسد ،  زندگی را من

من كه عمری دیده ام پایین و بالایش

كه تفو بر صورتش،لعنت به معنایش

دیده ای بسیار و می بینی

می وزد بادی ،پری را می برد با خویش،

از كجا ؟از كیست؟

هرگز این پرسیده ای از باد؟

به كجا؟وانگه چرا؟زین كار مقصد چیست؟

خواه غمگین با ش،خواهی شاد

باد بسیار است و پر بسیار ،یعنی این عبث جاریست. 

آه باری بس كنم دیگر

هر چه خواهی كن،تو خود دانی

گر عبث یا هر چه باشد چند و چون،

         این است و جز این نیست.

مرگ می گوید:هوم!چه بیهوده!

زندگی می گوید اما

باز باید زیست،

باید زیست،

باید زیست....

مهدی اخوان ثالث: چون سبوی تشنه


از تهی سرشار،

جویبار لحظه‌ها جاریست.

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،

دوستان و دشمنان را می‌شناسم من.

زندگی را دوست می‌دارم؛

مرگ را دشمن.

وای، اما – با که باید گفت این؟ - من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن.

جویبار لحظه‌ها جاری.