فریدن مشیری: عشق




ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق ،
که نامی خوش تر از اینت ندانم .

وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری ،
به غیر از « زهر شیرینت » نخوانم .


تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی
تو شیرینی ، که شور هستی از تست .

شراب جام خورشیدی ، که جان را
نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از تست


به آسانی ، مرا از من ربودی
درون کوره ی غم آزمودی

دلت آخر به سرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی


بسی گفتند: « دل از عشق برگیر !
که : نیرنگ است و افسون است و جادوست !

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که این زهر است ، اما ! ...نوشداروست !


چه غم دارم که این زهر تب آلود ،
تنم را در جدایی می گدازد

از آن شادم که در هنگامة درد ؛
غمی شیرین دلم را می نوازد .


اگر مرگم به نامردی نگیرد ؛
مرا مهرِ تو در دل جاودانی است .

وگر عمرم به ناکامی سرآید ؛
ترا دارم که: مرگم زندگانی است .

فریدن مشیری: جادوی سکوت



من سکوت خویش را گم کرده ام

لاجرم در این هیاهو گم شدم


من که خود افسانه می پرداختم

عاقبت افسانه مردم شدم


ای سکوت ای مادر فریاد ها

ساز جانم از تو پر آوازه بود

 تا در آغوش تو در راهی داشتم

چون شراب کهنه شعرم تازه بود


در پناهت برگ و بار من شکفت

تو مرا بردی به شهر یاد ها


 من ندیدم خوشتر از جادوی تو

ای سکوت ای مادر فریاد ها


گم شدم در این هیاهو گم شدم

تو کجایی تا بگیری داد من ؟


گر سکوت خویش را می داشتم

زندگی پر بود از فریاد من

مولانا: کو به کو




دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن

چون خمشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن

باده خاص خورده‌ای نقل خلاص خورده‌ای

بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن



روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو

خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن



دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن

من همگی تراستم مست می وفاستم

با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن



ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام

او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن



ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو

گر نه سماع باره‌ای دست به نای جان مکن

نفخ نفخت کرده‌ای در همه دردمیده‌ای

چون دم توست جان نی بی‌نی ما فغان مکن


کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد

ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن



ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو

گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن

هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو

کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن



شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا

گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن



باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو

باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن

باده عام از برون باده عارف از درون

بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن



از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو

چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن