ترانه ها: رضا صادقی.همین.آدم آهنی


مثله اهن شدم انگار
یه تیکه از سنگ سخت
نگام ثابت به دیواره
شب و روز گوشه ی این تخت

دارم میمیرم از غصه
یه بغضی تو گلوم مونده

یه شب اتیشی از حسرت
همه اشکامو سوزونده

دلم دلم تا لب پره غرقه
واسه درد واسه دیوار

هوای تازه تر میخوام
شبیه عطر گندم زار

کاش اینجا بود دوتا دستات
نمیتونم بخوابم باز

میسوزه جای قیچی ها
چه شکلی بود پر پرواز

پر پرواز

زمین میچرخه تو ذهنم
از این سرگیجه بیزارم

تو این دنیای بی وزنی
میون وهم و انکارم

نمیدونم چرا اینجا
مسکن دردمو خورده

یه چیزی گم شده این جا
که نه زندم نه مرده

بگیر این وحشتو از من
نمیخوام راهو برگردم

نمیدونم چه سالی بود
که رویاهامو ترک کردم

مثل اهن شدم انگار
تو میگی محو پروازم

یه پیله میکنم امشب
شاید پروانه شم بازم

شاید پروانه شم بازم
شاید…….. شاید……..

شفیعی کدکنی: اشک زبان بسته


کاش سوی تو دمی رخصت پروازم بود

تا به سوی تو پرم بال و پری بازم بود

یاد آن روز که از همت بیدار جنون

زین قفس تا سر کویت پر پروازم بود



     دیگر اکنون چه کنم زمزمه در پرده عشق

   دور از آن مرغ بهشتی که هماوازم بود

           همچو طوطی به قفس با که سخن ساز کنم

دور از آن آینه رخسار که همرازم بود



خواستم عشق تو پنهان کنم و راه نداشت

پیش این اشک زبان بسته که غمازم بود

رفتی و بی تو ندارد غزلم گرمی و شور

که نگاهت مدد طبع سخن سازم بود


سهراب سپهری: به تماشا سوگند


به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن

واژه ای در قفس است.

حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.

من به آنان گفتم :

آفتابی لب درگاه شماست

که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.

 

و به آنان گفتم :

سنگ آرایش کوهستان نیست

همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کنلگ .

در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است

که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.

پی گوهر باشید.

لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.

 

و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم

و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .

به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.

 

و به آنان گفتم :

هر که در حافظۀ چوب ببیند باغی

صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.

هر که با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.

آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند

می گشاید گرۀ پنجره ها را با آه.

 

زیر بیدی بودیم.

برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم :

چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید ؟

می شنیدم که به هم می گفتند :

سحر میداند ، سحر !

 

سر هر کوه رسولی دیدند

ابر انکار به دوش آوردند.

باد را نازل کردیم

تا کلاه از سرشان بردارد.

خانه هاشان پر داوودی بود،

چشمشان را بستیم.

دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.

جیبشان را پر عادت کردیم.

خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.

قیصر امین پور: لحظه های کاغذی

خسته ام از آرزوها؛آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی؛بالهای استعاری


لحظه های کاغذی را؛روز وشب تکرارکردن

خاطرات بایگانی ؛زندگی های اداری


آفتاب زرد وغمگین؛پله های رو به پایین

سقفهای سرد و سنگین؛آسمانهای اجاری


با نگاهی سرشکسته؛چشمهایی پینه بسته

خسته از درهای بسته؛خسته از چشم انتظاری


صندلیهای خمیده؛میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده؛گریه های اختیاری


عصر جدولهای خالی؛پارکهای این حوالی

پرسه های بی خیالی؛نیمکتهای خماری


رونوشت روزها را؛روی هم سنجاق کردم

شنبه های بی پناهی؛جمعه های بی قراری


عاقبت پرونده ام را؛با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی؛باد خواهد برد باری


روی میز خالی من؛صفحه ی باز حوادث

در ستون تسلیتها؛نامی از ما یادگاری