شفیعی کدکنی: درین شب ها


برگزیدگان کتاب فصل و جایزه ویژه برای شفیعی کدکنی

درین شبها

که گل از برگ و

           برگ از باد و

                  ابر از خویش می ترسد،

و پنهان می کند هر چشمه ای

                            سرّ و سرودش را،

در این آقاق ظلمانی

چنین بیدار و دریا وار

توئی تنها که می خوانی

 

درین شب ها،

که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد.

درین شب ها،

که هر آیینه با تصویر بیگانه ست

و پنهان می کند هر چشمه ای

                      سرّ و سرودش را

چنین بیدار و دریا وار

توئی تنها که می خوانی.

 

توئی تنها که می خوانی

رثای ِ قتل ِ عام  و خون ِ پامال ِ تبار ِ آن شهیدان را

توئی تنها که می فهمی

زبان و رمز ِ آواز ِ چگور ِ نا امیدان را.

 

بر آن شاخ بلند،

ای نغمه ساز باغ  ِ بی برگی!

بمان تا بشنوند از شور آوازت

درختانی که اینک در جوانه های خُرد ِ باغ

                                        در خوابند

بمان تا دشت های روشن آیینه ها،

                                گل های جوباران

تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را

                                ز ِ آواز تو دریابند.

تو غمگین تر سرودِ حسرت و چاووش این ایام.

تو، بارانی ترین ابری

                که می گرید،

به باغ مزدک و زرتشت.

تو، عصیانی ترین خشمی، که می جوشد،

ز جام و ساغر خیام. 

شفیعی کدکنی: زمزمه ها



۱

ای نگاهت خنده مهتاب ها

بر پرند رنگ رنگ خواب ها

ای صفای جاودان هر چه هست

باغ ها گل ها سحر ها آب ها

ای نگاهت جاودان افروخته

شمع ها خورشید ها مهتاب ها

ای طلوع بی زوال آرزو

در صفای روشن محراب ها

ناز نوشین تو و دیدار توست

خنده مهتاب در مرداب ها

در خرام نازنینت جلوه کرد

رقص ماهی ها و پیچ و تاب ها



2

خنده ات آیینه ی خورشید هاست

در نگاهت صد هزار آهو رهاست

میوه ای شیرین تر از تو کی دهد

باغ سبز عشق کو بی منتهاست

برگی از باغ سخن هات ار بود

هستی صد باغ و بارانش بهاست

تپش اشراق تو در لاهوت عشق

شمس و صد منظومه شمسی سهاست

در سکوتم اژدهایی خفته است

که دهانش دوزخ این لحظه هاست

کن خموش این دوزخ از گفتار سبز

کان زمرد دافع این اژدهاست



3

در نگاه من بهارانی هنوز

پاک تر از چشمه سارانی هنوز

روشنایی بخش چشم آرزو

خنده صبح بهارانی هنوز

در مشام جان به دشت یاد ها

یاد صبح و بوی بارانی هنوز

در تموز تشنه کامی های من

برف پاک کوه سارانی هنوز

در طلوع روشن صبح بهار

عطر پاک جوکنارانی هنوز

کشت زار آرزوهای مرا

برق سوزانی و بارانی هنوز



4

نای عشقم تشنه ی لبهای تو

خامشم دور از تو و آوای تو

همچو باران از نشیب دره ها

می گریزم خسته در صحرای تو

موجکی خردم به امیدی بزرگ

می روم تا ساحل دریای تو

هو کشان همچون گوزن کوه سار

می دوم هر سوی ره پیمای تو

مست همچون بره ها و گله ها

می چرم با نغمه ی هی های تو

مستم از یک لحظه دیدارت هنوز

وه چه مستی هاست در صهبای تو

زندگانی چیست ؟ لفظ مهملی

گر بماند خالی از معنای تو



5

عمر از کف رایگانی می رود

کودکی رفت و جوانی می رود

این فروغ نازنین بامداد

در شبانی جاودانی می رود

این سحرگاه بلورین بهار

روی در شامی خزانی می رود

چون زلال چشمه سار کوه ها

از بر چشمت نهانی می رود

ما درون هودج شامیم و صبح

کاروان زندگانی می رود



6

در شب من خنده ی خورشید باش

آفتاب ظلمت تردید باش

ای همای پرفشان در اوج ها

سایه ی عشق منی جاوید باش

ای صبوحی بخش می خواران عشق

در شبان غم صباح عید باش

آسمان آرزوهای مرا

روشنای خنده ی ناهید باش

با خیالت خلوتی آراستم

خود بیا و ساغر امید باش

شفیعی کدکنی: یک مژه خفتن



دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شب ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

شفیعی کدکنی: اشک زبان بسته


کاش سوی تو دمی رخصت پروازم بود

تا به سوی تو پرم بال و پری بازم بود

یاد آن روز که از همت بیدار جنون

زین قفس تا سر کویت پر پروازم بود



     دیگر اکنون چه کنم زمزمه در پرده عشق

   دور از آن مرغ بهشتی که هماوازم بود

           همچو طوطی به قفس با که سخن ساز کنم

دور از آن آینه رخسار که همرازم بود



خواستم عشق تو پنهان کنم و راه نداشت

پیش این اشک زبان بسته که غمازم بود

رفتی و بی تو ندارد غزلم گرمی و شور

که نگاهت مدد طبع سخن سازم بود


شفیعی کدکنی: در آستان عشق


آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
 با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست


 امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
 چون دست او به گردن و دست رقیب نیست


اشکم همین صفای تو دارد ولی چه سود؟
 آینه ی تمام نمای حبیب نیست


 فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست


سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
 در آستان عشق فراز و نشیب نیست

 
آن برق را که می گذرد سرخوش از افق
پروای آشیانه ی این عندلیب نیست

شفیعی کدکنی: به کجا چنین شتابان

http://mihanstar.com/wp-content/uploads/2011/08/4182.jpg


-"به کجا چنین شتابان؟"

گون از نسیم پرسید.

-"دل من گرفته زینجا,

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟"

-" همه آرزویم اما

چه کنم که بسته پایم..."

-"‌به کجا چنین شتابان؟"

-"به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم..."

-"سفرت به خیر اما ,تو و دوستی , خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی ,

به شکوفه ها, به باران,

برسان سلام ما را."