مولانا: آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ


محسن چاوشی برقصا

آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ

چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ

ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر

ای شیــــــــرجوش دررو جان پدر به رقص آ

چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی

از پا و سر بریدی بی‌پا و سر به رقص آ

تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی

گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ

از عشق تاجداران در چرخ او چو باران

آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ

ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته

رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ

در دست جام باده آمد بتم پیاده

گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ

پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد

یوسف ز چاه آمد ای بی‌هنر به رقص آ

تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد

هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ

کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی

کای بی‌خبر فنا شو ای باخبر به رقص آ

طاووس ما درآید وان رنگ‌ها برآید

با مرغ جان سراید بی‌بال و پر به رقص آ

کور و کران عالم دید از مسیح مرهم

گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ


مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است

اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ



وحشی بافقی: شرح پریشانی

وحشي بافقي









دوستان شرح پریشـــــــانی مـــن گوش کنید

داستان غم پنـــــهانی من گـــــــــوش کنیـــد

قصه بی سر و ســامانی من گــــوش کنیــــد

گفت و گوی مــــن و حیرانی من گوش کنیـــد

شرح این آتش جـــــــان ســوز نگفتن تا کی؟

سوختم ســـــــوختم این راز نهفتـــن تا کی؟

روزگــــــاری من و او ســاکن کــــویی بـــودیم

ســــــاکن کوی بت عربــده جـــویی بـــــودیم

عقــــــــــل و دین باخته دیـــوانه رویی بودیــم

بسته سلســـله سلسله مــــویی بـــــــودیم

کس در آن سلسله غــیر از من و دل بند نبود

یک گرفتــار از این جمـــله که هســـتند نبـــود

نرگس غــمزه زنش اینــــهمه بیـــمار نداشــت

سنبل پـر شکنش هــــــیچ گرفتــــار نداشـــت

اینـــهمه مشتری و گـــــرمی بــــازار نداشـــت

یوســـــفی بــــــود ولی هـــیچ خریدار نداشت


اول آنکس که خریــــــــدار شــــــدش من بودم

باعث گرمی بازار شــــــــــــدش من بـــــــودم



فاضل نظری: بی بهانه


از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند

تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند


 
پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»

تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند


 

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند


 

ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی

شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند


 

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست

از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند


 

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند



شهریار: از زندگانيم گله دارد جوانيم...

شهریار

از زندگانيم گله دارد جوانيم


شرمنده ي جواني از اين زندگانيم



دارم هواي صحبت ياران رفته را

ياري کن اي اجل که به ياران رسانيم



پرواي پنج روز جهان کي کنم که عشق

داده نويد زندگي جاودانيم



چون يوسفم به چاه بيابان غم اسير

وز دور مژده ي جرس کاروانيم



گوش زمين به ناله من نيست آشنا

من طاير شکسته پر آسمانيم



گيرم که آب و دانه دريغم نداشتند

چون ميکنند با غم بي همزبانيم



اي لاله ي بهار جواني که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانيم



گفتي که آتش بنشاني ولي چه سود

برخاستي که بر سر آتش نشانيم



شمعم گريست زار به بالين که شهريار

من نيز چون تو همدم سوز نهانيم