خیام: بهرام گور


خیام

آن قصر که جمشید در او جام گرفت

آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت

بهرام که گور می گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

 

مولانا: مرغ باغ ملکوت

سمینار سیمای زن در مثنوی مولانا در واحد بابل برگزار شد

روزها فکر من این است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
جان که از عالم علویست یقین میدانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته ام از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او میشنود آوازم
یاکدامیست سخن میکند اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جانست نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه بهم درشکنم
من به خود نامدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر بخود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
شمس تبریز اگر روی بمن ننمایی
والله این قالب مردار بهم درشکنم

وحشی بافقی: مجنون و عیب جو

تصویر
به مجنون گفت روزی عیب جویی
كه پیدا كن به از لیلی نكویی


كه لیلی گر چه در چشم تو حوری است
به هر جزئی ز حسن او قصوری است


ز حرف عیب جو مجنون بر آشفت
در آن آشفتگی خندان شد و گفت:


اگر در دیده ی مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی


تو كه دانی كه لیلی چون نكویی است
كز و چشمت همین بر زلف و رویی است


تو قد بینی و مجنون جلوه ی ناز
تو چشم و او نگاه ناوك انداز


تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو, او اشارت های ابرو


دل مجنون ز شكر خنده خون است
تو لب می بینی و دندان كه چون است


كسی كاو را تو لیلی كرده ای نام
نه آن لیلی است كز من برده آرام

سهراب سپهری: با مرغ پنهان



حرف ها دارم
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی !

چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی؟
در کجا هستی نهان ای مرغ !
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادارک بال و پر ؟

هر کجا هستی ، بگو با من .
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.
آفتابی شو!
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید.
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.

از چه دیگر می کنی پروا؟