صائب تبریزی: دیدن روی تو ظلم است و ...





دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است


هر چه جز معشوق باشد پردهٔ بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است


غنچه را بـــاد صبـــا از پوســـت می‌آرد بـــرون
بی‌نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است


ماتم فرهـــــاد کوه بیســـــــــتون را ســــرمه داد
بی هم‌آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است


هر ســـــر موی ترا با زنـــدگی پیونــــــــدهاست
با چنین دلبستگی، از خود بریدن مشکل است


در جوانی تــــوبه کــــن تا از ندامــــــــت برخــــــوری
نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است


تا نگـــردد جذبهٔ توفیــــــق صائب دستگیــــــر
از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است


صائب تبریزی: آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا

آنچنان کز رفتن گـــــل خــار می‌مــاند به جـــــا

از جوانی حسـرت بسیـــــــار می‌ماند به جــــا


آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است

آنچه از عمـــــر سبک‌رفتــــــار می‌ماند به جــــا


کامجـــویی غیــــــر ناکامی ندارد حاصــــــــــلی

در کف گلچین ز گلشن، خـــار می‌ماند به جـــا


جســــــم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیــست

پیش این سیـــلاب، کی دیوار می‌ماند به جــا؟


هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست

وقــــــت آن کس خوش کزو آثار می‌مـاند به جـــا


زنگ افسوســــی به دســت خواجه هنگام رحیل

از شـــــمار درهم و دینــــار می‌مـــاند به جــــــــا


نیســــــت از کــــــردار ما بی‌حـــاصلان را بهره‌ای

چون قلـــم از مــــا همین گفتــــار می‌ماند به جا


عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور

برگ صائب بیشــــتر از بار می‌مانـــــــد به جــــــا




شهریار:  یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم




یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم


تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم


خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم


منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم


پدرت گوهر خود تا به رز و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدر


عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم


هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم


سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم


تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچهی معشوقهی خود میگذرم


تو از آن دگری رو که مرا یاد توبس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم


از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم


خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چکنم لعلم و والا گهرم

شهریار: آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟


آمـدی جــانـم به قربــانـــت ولـی حالا چرا؟ -- بی وفا،بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چــرا؟

نوشدارویی و بعد از مرگ ســهراب آمــــدی  -- ســـنگدل این زودتـر می خواســتی حالا چـــرا؟

عمر ما ار مهـلت امروز و فـردای تو نیســــت -- مـن که یـــک امـــروز مهـــمان توام فــردا چــرا؟

نـــازنــینا ما به نــاز تــو جـــــوانی داده ایـــم -- دیـــگر اکنـــون با جوانـان ناز کــن با مــا چـــــرا؟

وه کــــه با این عمر هــــــای کوتـه بی اعتبار -- این همه غافل شـدن از چون منی شیدا چــرا؟

آسمان چون جمع مشتاقان،پریشان می کند -- درشـگفتم من نمـــی پاشــد ز هم دنیا چــــرا؟

شـــهریارا بی حبیب خود نمی کردی ســفر -- راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا

بی مونس و تنها چرا؟ -- تنها چرا ؟ حالا چرا