ترانه ها: احسان خواجه امیری.عاشقانه ها.دریا


وب سایت فارسی زبان برای دانلود ها | www.4downloads.ir

من اینجوری نمیتونم یه سدی بین قلب ماست

تو باید غرق شی در من بفهمی کی دلش دریاست


من اینجوری نمیتونم تو پای من نمیشینی

تو رو اینقدر بخشیدم بزرگیمو نمی بینی


همیشه مقصدم بودی کجا با تو سفر کردم

چقدر تنها برم دریا چقدر تنهایی برگردم


من اینجوری دلم خوش نیست شبم با ترس هم مرزه

بهشتم اونورش باشه به این برزخ نمی ارزه


من اینجوری نمیتونم تو این جایی و من تنهام

دارم میمیرم از بس که نگفتم چی ازت میخوام


همیشه مقصدم بودی کجا با تو سفر کردم

چقدر تنها برم دریا چقدر تنهایی برگردم




فریدن مشیری: سبکباران ساحل ها


لب دريا ، نسيم و آب و آهنگ ،

شكسته ناله هاي موج بر سنگ

مگر دريا دلي داند كه ما را ،

چه توفان ها ست در اين سينه تنگ


تب و تابي ست در موسيقي آب

كجا پنهان شده ست اين روح بي تاب

فرازش، شوق هستي، شور پرواز،

فرودش : غم ؛ سكوتش : مرگ ومرداب !


سپردم سينه را بر سينه كوه

غريق بهت جنگل هاي انبوه

غروب بيشه زارانم در افكند

به جنگل هاي بي پايان اندوه



لب دريا، گل خورشيد پرپر

به هر موجي، پري خونين شناور

به كام خويش پيچاندند و بردند،

مرا گرداب هاي سرد باور


بخوان، اي مرغ مست بيشه دور،

كه ريزد از صدايت شادي و نور،

قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه

هزاران نغمه دارم چون تو پر شور


لب دريا، غريو موج و كولاك،

فرو پيچده شب در باد نمناك،

نگاه ماه، در آن ابر تاريك؛

نگاه ماهي افتاده بر خاك


پريشان است امشب خاطر آب،

چه راهي مي زند آن روح بي تاب

« سبكباران ساحل ها » چه دانند،

«شب تاريك و بيم موج و گرداب »


لب دريا، شب از هنگامه لبريز،

خروش موج ها: پرهيز ... پرهيز ... ،

در آن توفان كه صد فرياد گم شد؛

چه بر مي آيد از واي شباويز ؟


چراغي دور، در ساحل شكفته

من و دريا، دو همراز نخفته

همه شب، گفت دريا قصه با ماه

دريغا حرف من، حرف نگفته

فریدن مشیری: دریا

فریدون مشیری


به پیش روی من , تا چشم یاری می کند , دریاست !

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست !



درین ساحل که من افتاده ام خاموش .

غمم دریا , دلم تنهاست .


وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست !

خروش موج , با من می کند نجوا ,



که : هر کس دل به دریا زد رهایی یافت !

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...



مرا آن دل که بر دریا زنم , نیست !

ز پا این بند خونین بر کنم نیست ,



امید آنکه جان خسته ام را ,

به آن نادیده ساحل افکنم نیست !



صائب تبریزی: با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است


با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است

با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است


نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق

آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است


هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی می‌کنند

چهرهٔ امروز در آیینهٔ فردا خوش است...




فاضل نظری: آینه



گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست 

 دل بکن!آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا              

دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!



بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

قایقت را بشکن!روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد            

آه!دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست



آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست     

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری           

گفت:هر خواستنی عین توانایی نیست



شفیعی کدکنی: زمزمه ها



۱

ای نگاهت خنده مهتاب ها

بر پرند رنگ رنگ خواب ها

ای صفای جاودان هر چه هست

باغ ها گل ها سحر ها آب ها

ای نگاهت جاودان افروخته

شمع ها خورشید ها مهتاب ها

ای طلوع بی زوال آرزو

در صفای روشن محراب ها

ناز نوشین تو و دیدار توست

خنده مهتاب در مرداب ها

در خرام نازنینت جلوه کرد

رقص ماهی ها و پیچ و تاب ها



2

خنده ات آیینه ی خورشید هاست

در نگاهت صد هزار آهو رهاست

میوه ای شیرین تر از تو کی دهد

باغ سبز عشق کو بی منتهاست

برگی از باغ سخن هات ار بود

هستی صد باغ و بارانش بهاست

تپش اشراق تو در لاهوت عشق

شمس و صد منظومه شمسی سهاست

در سکوتم اژدهایی خفته است

که دهانش دوزخ این لحظه هاست

کن خموش این دوزخ از گفتار سبز

کان زمرد دافع این اژدهاست



3

در نگاه من بهارانی هنوز

پاک تر از چشمه سارانی هنوز

روشنایی بخش چشم آرزو

خنده صبح بهارانی هنوز

در مشام جان به دشت یاد ها

یاد صبح و بوی بارانی هنوز

در تموز تشنه کامی های من

برف پاک کوه سارانی هنوز

در طلوع روشن صبح بهار

عطر پاک جوکنارانی هنوز

کشت زار آرزوهای مرا

برق سوزانی و بارانی هنوز



4

نای عشقم تشنه ی لبهای تو

خامشم دور از تو و آوای تو

همچو باران از نشیب دره ها

می گریزم خسته در صحرای تو

موجکی خردم به امیدی بزرگ

می روم تا ساحل دریای تو

هو کشان همچون گوزن کوه سار

می دوم هر سوی ره پیمای تو

مست همچون بره ها و گله ها

می چرم با نغمه ی هی های تو

مستم از یک لحظه دیدارت هنوز

وه چه مستی هاست در صهبای تو

زندگانی چیست ؟ لفظ مهملی

گر بماند خالی از معنای تو



5

عمر از کف رایگانی می رود

کودکی رفت و جوانی می رود

این فروغ نازنین بامداد

در شبانی جاودانی می رود

این سحرگاه بلورین بهار

روی در شامی خزانی می رود

چون زلال چشمه سار کوه ها

از بر چشمت نهانی می رود

ما درون هودج شامیم و صبح

کاروان زندگانی می رود



6

در شب من خنده ی خورشید باش

آفتاب ظلمت تردید باش

ای همای پرفشان در اوج ها

سایه ی عشق منی جاوید باش

ای صبوحی بخش می خواران عشق

در شبان غم صباح عید باش

آسمان آرزوهای مرا

روشنای خنده ی ناهید باش

با خیالت خلوتی آراستم

خود بیا و ساغر امید باش

رهی معیری: رسوای دل


همچو نی می نالم از سودای دل
 آتشی در سینه دارم جای دل


من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل


همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل


دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل


ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل


خانه مور است و منزلگاه بوم
 آسمان با همت والای دل


گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل


در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل

نیما یوشیج: آی آدم ها



آی آدمها

            که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یک نفردر آب دارد می سپارد جان.

یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ میزند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.

آن زمان که مست هستید

                          از خیال دست یابیدن به دشمن،

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوانی را

تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،

آن زمان که تنگ میبندی

           برکمرهاتان کمربند،

در چه هنگامی بگویم من؟

         یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان!

آی آدمها

    که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره،

 جامه تان بر تن؛

                     یک نفر در آب می‌خواند شما را...

موج سنگین را به دست خسته می‌كوبد،

باز می‌دارد دهان،

با چشم از وحشت دریده،


سایه‌‌هاتان را ز راه دور دیده،

آب را بلعیده در گود كبود و هر زمان بی‌تا بیش افزون،

می‌كند زین آب‌ها بیرون،

گاه سر، گه پا.

  آی آدم‌ها!

او ز راه دور این كهنه جهان را باز می‌پاید،

می‌زند فریاد و امید كمك دارد؛

آی آدم‌ها

        كه روی ساحل آرام در كار تماشایید!


موج می‌كوبد به روی ساحل خاموش،

پخش می‌گردد

چنان مستی به جا افتاده بس مدهوش،


می‌رود نعره‌زنان. وین بانگ از دور می‌آید:

ـ «آی آدم‌ها»...

        و صدای باد، هر دم دلگزاتر،

           در صدای باد، بانگ او رهاتر،

از میان آب‌های دور و نزدیك

باز در گوش آید این نداها.

آی آدم ها

قیصر امین پور: دستور زبان عشق


دست عشق از دامن دل دور باد!

می‌توان آیا به دل دستور داد؟
می‌توان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می‌دانست تیغ تیز را
در كف مستی نمی‌بایست داد